هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

پیش دبستانی

عزیزم عسل مامان تبریک ورودت به دنیای درس و مشق تبریک امیدوارم همیشه موفق باشی پیش دبستانی جدید ثبت نام کردم در واقع مدرسه اس تا با محیط مدرسه هم آشنا بشی بدونی زنگ تفریح چیه و ..... صبح زود و خواب آلود ...
20 مهر 1394

فقط عکس

ایشون آقا هامین چند روزه اس 17-10-93 وای قیافشو آقا هامین یک ماه دو تا داداش گل هامین دو ماهه هامین دو ماه و نیم به همراه پسر خاله مهدی(ایام نوروز 94)   هامین سه و نیم ماه آقا هامین پارک تشریف بردن هامین پنج ماه رستوران هامین شش ماهه سفر به قم   هامین شش ماهه و شروع نشستن هامین هفت ماهه هامین هفت ماه و نیمه هانی پنج ساله و هامین هشت ماه خونه خاله پروین اینم سه تا شیطون خونه خاله پروین که آقا هامین تو گل باغه (هستی و مهتا خانم) اینم یه عکس از حموم کردنش آقا هامین 9 ماهه ...
20 مهر 1394

بعد از مدتها

سلام عزیز دلم سلام بعد از مدتها................... روزها و هفته و ماه ها خلاصه گذشتن با ناراحتی با سختی و البته خوشی و شیرینی گذشتن حالا یه گل پسر دیگه بهمون اضافه شده شده لوس لوسی خونوداه ما شده عمر هانی و قلب هانی خدا رو شکر روابط حسنه ،عالی و خوبه البته تا به الان خیلی خوب با داداشی کنار میایی تا جایی که اگر تو نباشی واقعا کارهای من لنگ می مونه تو زمان بارداری از نت ، موبایل ، کامپیوتر هر چیز الکترونیکی بود من بدم می اومد تقریبا این خسیسه رو دارم به دوش میکشم ولی دروغ نباشه از نت چرا قابل دسترسی راحته ............ از شما گل پسر بگم بزرگ شدی آقا شدی شدی مرد اول خونه مون پسر بزرگمون در کل مردی شدی واسه خودت تو ک...
17 مرداد 1394

هفته های آخر

سلام عسل مامان خوبی قربونت برم این هفته ها و روزها خیلی سخته دیگه نمیشه تحمل مرز بین صبر و بی قراری ناچیزیه ولی باز باید صبر رو انتخاب بکنم تا این سه هفته هم تموم بشه خیلی سختی کشیدم خیلی بد گذشت دوران بارداری هر هفته و یا ماه یه چیز جدید یه اتفاق جدید یه پریشانی خاطر یه به اصطلاح نگرانی جدید که سراغمون می اومد بعد از اینکه عمل سرکلاژ رو انجام دادم شروع ناراحتیها بود سرماخوردگی های پشته سر هم من ویار خیلی شدید به بوها و غذاها  و بعد از اون سردردهای مداوم و بعد وجود قند اضافی تو بدنم که نهایتاً  تزیق اسنولین تو صبح و شب بماند چقدر دردسر کشیدیم برای کنترل قند با رژیم غذایی و رعایت کردنش که در اخر باز نشد مجبور به استفاده از انسولی...
27 آذر 1393

جور واجور

سلام به همه دنیای من مامانی ببخشید این چند وقت نبودم نیومدم شاید از کلی خاطرات که باید ثبت می شد دور موندم ولی تا جایی که یادم باشه حتما برات می نویسم. عسلم  این چند وقت واقعا حالم خوب نبود خیلی درد ،عذاب ، مریضی و ... کشیدم فقط فقط بخاطر یه فسقلی دیگه مثل خودت یه عزیز دیگه مثل خودت یکی دیگه می خواد مثل تو بشه همه دنیام و بشه وجودم.  امروز اگر شروع کردم به نوشتن به خاطر اینکه فکر کنم فسقلی کوتاه اومده از اذیت کردنم خدای شکر خوبم دیگه معده درد ندارم ولی سختتر از اون اومده سراغم سردرد دیونه ام کرده الان ده روز میشه سرما خوردم چون دارو نمی تونم استفاده کنم درمانش طول می کشه فقط می تونم با بخور دادنم آروم بشم. خوب هر خا...
16 مرداد 1393

معجزه

سلام خوبی گلم ببخش خیلی وقته نیومدم برات توضیح می دم خیلی اتفاقا افتاده خیلی کار ها شده چه بی خبر و بی اطلاع چه دونسته و چه ندوسته شده خیلی اعصابا داغون شده خیلی ناراحتیها پیش اومده ولی باز گذر زمان باعث شد بگیم این هم می گذرد. نمی دونم از کجا شروع کنم و از کجا بگم چون اتفاقات همه پشت سر هم و اتفاقی و یا عمدا شده من فعلا تا یه مدتی اینجوری بی حال و بی حوصله ام اولش سخت بود قبولش ولی دوباره حس مادر شدن دوباره حس اینکه یکی داره تو وجودت شکل می گیره خوشاینده حالا از همه اینا بگذریم  فقط می گم معجزه دوباره خداوند شامل حال ما شد الان هفته نهم بارداری هستم یکی مثل تو داره تو وجود شکل میگیره از خدا می خوام مثل تو عزیز و مهربون و صحیح و سالم ...
22 خرداد 1393

روز زن و مادر

دوباره سلام به همه مامانای عزیزو دوباره تبریک امسال هم مثل سال گذشته اداره برامون یه سفر کوتاه و یه روزه به چابکسر را ترتیب داد و منو و پسری با هم رفتیم چابکسر منتها این دفعه هوا زیاد خوب نبود و هانی هم که عاشق دریا نتوست شنا کنه و واقعا ناراحت بود خیلی اصرار کرد ولی خیلی سرد بود روز بدی نبود یعنی خوب هم نبود یه چیز بین خوب و بد . ...
9 ارديبهشت 1393

فقط تبریک

فقط اومدم تبریک بگم به همه مامانای عزیز. به مینای گلم به ستاره جونم، به یاسی مهربونم به همه اون مامانایی که دلشون بنده به تک تک لحظات نفساشون و عزیزاشون بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ... بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست بزرگ شدیم ... به اندازه ای که  فهمیدیم پشت هر خنده مادرم هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود... بزرگ شدیم ... و یافتیم که مشکلاتمان دیگر  با یک شکلات ، یک لباس یا کیف حل نمی شود ... و اینک والدینمان دیگر دستهایمان را برای عبور  از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور  از پیچ و خم های زندگی ... بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تن...
31 فروردين 1393