هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

یه اتفاق بد !

1390/10/18 11:52
نویسنده : مامان نیره
330 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نفسم و به همه زندگی امFree Big Smiley Face to Hotlink to

دیروز  ظهر بابا اومد دنبالتو شما رو آورد خونه قبل از تو و بابا مادر جون اومده بود خودش مخفی کرد که تو اون پیدا کنی ولی تو خواب بودی ولی به محض گذاشتن روی زمین بیدار شی تا یه ربع خواب و بیدار بودی  تا خلاصه بیدار شدی و رفتی بغل مادر جون . ناز می کردی براش فراوان  خودتو لوس می کردی .

کلی با هم بازی کردیم انواع  ورزشها و  رژه رفتن ها ، قطار شدنها، توپ بازی خلاصه همینجوری گذشت تا غروب که خاله فایزه زنگ زد می خواد بیاد تو رو ببینه  ساعت ٣٠/٦ بود که اومد خواستی براش ناز کنی هی دور خودت چرخیدی هی چرخیدی خواستی خودتو کنترل کنی نتوستی خوردی به بخاری پست دستت چسبید فقط یه آق کوچیک گفتی منم گفتم خب زیاد نچسبیده تا اینکه یه ده دقیقه گذشت هی دستو بالا و پایین می کردی متوجه شدم که درد داری نگه کردم دیدم به اندازه یه سکه قرمز شده . دیگه دستپاچه شدم نمی دونستم چکار کنم  پماد سوختگی هم خونه  نداشتیم خمیر دندان زدم از دیدن خمیر روی دستت گریه می کردی و می ترسیدی  دیدم خیلی گریه می کنی پاکش کردم خاله فایزه گفت که سیب زمینی رنده کن بذار اینکار هم کردم ولی تو اونها روی دستت می دیدی می ترسیدی ولی ناچار شدم که یکی و دو دقیقه گریه کنی تا سیب زمینی بمونه رو دست تا التیامی باشه هم برای تو و هم برای قلب من که داشت به خاظر سوزشی که تو داشتی ریش ریش می شد . فدات بشم الهی  زنگ زدم به بابا تا پماد سوختگی  بخره

خلاصه بابا اومد ولی قبلش خیلی با هم بازی کردیم من نه کاری انجام دادم و نه غذایی درست کردم فقط فقط به تو رسیدگی کردم  .بابا اومد اخمها درهم و عصبانی که چرا مواظب نبودم یه همچین بلایی سرت اومد به خدا از خواب و خوراکم از گردشم از تمام تفریحهات می زدنم تمام روزم با تو هستم با تو بازی می کنم اونوقت یه اتفاقی می افته همه از چشم من می بینم و میگن تو کجا بودی ؟چکار می کردی ؟

با حرفی که بابا  زد خیلی ناراحت شدم  تو هم که دیگه بابا دیدی بود شروع به ناز و  لوس کردنت کردی  تا حدی ناراحتیم رسید که دیگه بغضم گرفته بود با تمام لج بازیها و گرفتاری تو رو خوابوندم بعد پماد روی دستت مالیدم .ساعت ٣٠/١١ شام خوردیم  بابات همچنان عصبانی و  بغض در گلوله من خیلی خودمو کنترل کردم خیلی .بابا دید که من ناراحت هستم بلند شد تو  ریخت و پاشهایی که شده بود کمک کرد بهم گفت برو زود بخواب دیگه کاری انجام نده فردا باید بری سرکار خسته هستی بذار برای فردا .(بین خودمون باشه ) یه کم دلم اومد بالا .

این بود ماجرای دیروزت گلکم قندعسل من . الان دارم می نویسم حس دیروز دارم که تو چقدر  برای سوختگی عذاب کشیدی و درد تحمل کردی . و یک لحظه یاد نفس از ذهنم خارج نشد . هانی من نفس یه دختر ١٦ ماهه است که چند روز پیش با آب سمار سوخته اصلاً حالش خوب نیست  از روزی که مامان پارسا جون برام گفته  ساعتی نیست نرم به وبلاگش و خبرشو نگیرم .شده ملکه ذهنم و همش بهش فکر می کنم و براش دعا می کنم .

ای خدای بزرگ خودت حافظ همه بچه ها باش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)