هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

بله برون و عقد دایی علی

1390/10/12 13:11
نویسنده : مامان نیره
340 بازدید
اشتراک گذاری

نفسم م م م م م معمرم م م م م م م صبحت بخیر Orkut Scraps - Good Morning

هانی گلم خلاصه آقاجون رفت پیش بابا حسین و بابا راضی کرد که بیاد بله برون دایی.بعد بابا تلفن کرد گفت حاضر باشین می یام دنبالتون خب منم خیلی خوشحال شدم و شما رو که خیلی پسر نازی بودی و مامان اذیت نکردی آماده کردم .کت و شلواری که تو عروسی خاله مریم اندازه تون نمی شد را پوشوندم خیلی بهت می اومد هانی من ناز شده بودی با اون موهای فرفریت .حالا عکسات می زارم مامان جون . عین این عکس خوش تیپ و باحال شده بودی .قربونت برم

نمی زاری که ازت عکس بندازم توی این عکس دوست داری که تنها روی صندلی باشی به خاطر همیت تمام حواستت به اینکه نیافتی.

وقتی رسیدیم مادرجون نیا هنوز نرفته بودند ما هم با اونها رفتیم داخل زن دایی را دیدیم خوشگله مامانی به دایی علی میاد . ولی شما اصلا پسر خوبی نبودی چون همش گریه می کردیNervous و از صدای بلند می ترسیدی همش بغلم بودی به من هم اجاره نمی دادی کاری بکنم خاله فایزه خواست تو بغل کنه دستتو بلند کردی زدی تو صورتش که من خیلی خجالت کشیدم Noو همینطور خاله های دیگه که اومدن گفتتند هانی بیا برقص ولی شما همچنان بد اخلاق تشریف داشتین .Kicking Dirtخلاصه تا ساعت ١٢ اونجا بودیم که نیم ساعت آخر خوش اخلاق بودی چون دیگه سر و صدایی نبود اوممدی پایین و شروع به رقص کردن کردی و کاراته اجرا کردی و ورزش کردی Connie Runnerیک تا ده خوندی براشون همه خاله قربون و صدقتت می رفتن و غش می کردن از کارهات و لذت می برن هر کسی به نحو و شکل خودش تو روناز می دادن .که دیگه خونه رسیدیم یک شب بود خیلی خسته بودم شما هم ٣٠/١ شب خوابیدی .

صبح جمعه

ساعت ٣٠/٨ صبح بود که تلفن من به صدا دراومد آقاجون بود گفت ساعت ٩ قراره محضر داریم بیدار شین بیاین شما هوز خواب بودی مامان جون دلم نمی یاد تو رو بیدار کنم بابا گفت بیدارش نکن بزار بخوابه خلاصه اینقدر طول دادیم تا ساعت ٣٠/٩ که خودت بیدار شدی . قربونت برم .

بعد لباس خوشگلاتو پوشوندم مث همیشه از همه خوش تیپ تر و خوشگلتر بودی گلم .رفتیم محضر دایی عقد که انجام شدپیشنهاد شد بریم تا یکی از زیارت گاهها رفتیم آستانه اشرفیه یه دور زدیم و زیارت کردیم و ناهار اومدیم خونه مادر جون . بعد دیگه ساعت ٣ کم کم مهماناشون رفتن و شما هم که دیگه خسته شده بودین تا ساعت ٥ بعداز ظهر خوابیدی.

خب این بود ماجرای عقد دایی علی انشاء اله یه روز بتونم روز عقد پسر خودمو بنویسم الهی فدات بشم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)