خدا خیلی دوستم داره
هانی من میخوام از یه اتفاق برات بگم که خیلی سخته ولی وقتی بهش فکر می کنم می گم خدا واقعا دوستم داشته یا نه به تو رحم کرده و تو رو دوست داشته
پریروز تصمیم گرفتم با هم بریم بیرون رفتم مغازه تاپ جهیز تا از این ظرفهای سرامیکی بخرم دو مدل خوشم اومد و خریدیم وقتی به شیرینی سهیل رسیدیم کیک خواستی داخل مغازه شدم شیرینی تر هر چی داشت قهوه ای و تلخ و کیکاش هم همه بزرگ .بهرحال قانعت کردم که تلفن می کنم به بابا که برات بخره .
اومدیم بیرون چون وسایل داشت برگشتم به سمت خونه که به کلوپ رسیدیم عکس کلاه قرمزی تو ویترین بود دلم نیومد نخرم یه سی دی عمو پورنگ و یه سی دی کلاه قرمزی خریدم .
گذشت و اومدیم سر کوچه خودمون . از ماشین پیاده شدیم نشستی و دستها هم روی صورتت گذاشتی گفتی من گیه می کنم ( گریه می کنم) گفتم چرا ؟
تیت نخریدی ( کیک نخریدی) گفتم باشه بابا می خره برات.
گفت نه : همینجوری اونجا نشست شاید یه ده دقیقه ای شد کلید دادم بهت که تو در رو باز کنی ولی قبول نکردی هر کاری کردم قانع نشدی تصمیم گرفتم یه کم ازت فاصله بگیرم تا شاید دنبال بیای .
ایکاش اینکار نمی کردم .
هانی از من جدا شد رفت سمت خیابون اون لحظه نمی دونستم چکار کنم هر چقدر داد می زدم و می دویدم بهش نمی رسیدم هانی خنده می کرد و می دوید و می گفتم می رم خونه عزیز . اون لحاظه واقعا خدا دوستم داشت چون هیچ ماشینی رفت و آمد نمی کرد حالا از اون طرف یه پسره اومد وسط خیابون دستاشو بلند کرد که ماشین هایی که دارن میان بمونند دقیقاً وسط خیابون هانی رو گرفت .
برای اولین بار کتکش زدم و به معنای واقعی عصبانی شدم به شدت داد زدم و هانی هم گریه می کرد اصلا به گریه هاش توجه نمی کردم فقط داد می زدم خیلی ترسیده بودم همش اینو تصور می کردم که اگر ماشین بهش می خورد اگر اگررررررررررررررررررررررررررررررررر.
خیلی وحشتناک بود .