پایان پروژه عظیم شیر گرفتن
همه عشقم سلام خوبی الهی قربونت برم که با مامانی همراهی کردی .
یادمه وقتی بدنیا اومد برای اولین بار خواستم شیر بدم چقدر ناراحت بودم که می خوره یا نه ؟ چقدر دلواپس بودم اون سه روزی که شیر نداشتم البته داشتم کم بود و هانی نمی تونست مک بزنه آخه هنوز بلد نبود و چقدر سعی کردم چقدر تلاش کردم که یاد بگیره و نشد می دوشیدم و تو شیشه شیر می دادم و یعد از یک ماه یاد گرفت که خودش بخوره و مستقل شد تو خوردن شیر تا جایی که از یادش نمی رفت با رقص می اومد سراغمو هی هی جیجی جیجی می گفت و چقدر هم لذت بخش بود شیر دادن و نگاه کردن به صورتش و برانداز کردن قد و قامتش و چقدر شیرین بود زمانی که شیرمی خورده صداهای عجیب و قریب و بزرگتر که شده بود پاها تو هوا بود یه دست دیگش اون یکی جیجی رو نگه داشته.
حالا که این موضوع دارم می نویسم چهار شب و پنج روزه که گل پسری من شیر نخوره با رقص نیومده سراغ جیجی ازم بگیره .یه جورایی احساس دوری ازش می کنم مخصوصاً الان که دارم می نویسم یاد می کنم ازش بیشتر دلم میگیره تا اینکه ذوق کنم که تونستم بگیرمش از شیر و اینکه دیگه مرد شده واسه خودش . پنجشنبه اولین روزی بود که شروع کردم بابا حسین شب قبل برام تلخک گرفت ازم خواست اون شب نزدم برای آخرین بار اجازه بدم بخوره و چقدر ناراحت کننده بود که دیگه نباید بخوری پنجشنبه نهار عزیز جون (مادر بزرگ بابا حسین ) و خاله شهناز و شوهر خاله نهار دعوت بودن خونه ما . (بعد از فوت عزیز هانی پسرم به مادر بزرگ شوهرم عزیز می گه و اونه عزیز خوش می دونه .) صبح که با بازی سرش گرم بود تا اینکه به خواب بعدازظهر رسیدیم تشک و بالشو برداشت اومد من جیجی .منم که از قبل تلخک زده بود چیزی نگفتم گذاشت تو دهنش که با همچین قیافه ای مواجه شدم.
شروع کردی به ایشه گفتن و دیگه سراغی از جیجی نگرفتی هی آب دهان می ریختی بهت گفتم دیگه نباید بخوری دیگه جیجی خوب نیست الهی قربونت برم وقتی رو پام دراز کشیدی یه ربع هم نشد که خوابیدی اولین شب زیاد اذیت نکردی ولی سومین شب خیلی یه چند باری خواستی بخوری وقتی می گفتم ایشه هانی یه نگاه تو عالم خواب بهم می کردی و می گفتی نیگه دارم مامانی با اینکه خیلی درد داشتم ولی درمیاوردم که نگه داری و بهت آرامش بده و بخوابی .
شبش به من می گفت مامانی جیجی ایشه نمی خورم .
باباش می گفت آره هانی دیگه نخور خوب نیست .
هانی : می خوام جیجی بابایی بخورم
بعد به باباش اشاره می کرد می گفت تو تو تو جیجی تو رو بخورم
باباشم می گفت خوبه دیگه خودتو راحت کردی حالا نوبت منه.
اتفاقاً بچه ها هم اذیتم می کردن می گفتن فکر ما رو نکردی که بیداری بکشیم اونم تو تعطیلات که باید کشیک بدیم .بهم می گفتن نمی تونستی تصمیمتو تو تطعیلات عملی کنی بزاری بعد تعطیلات لااقل فکر ما باش که دوس داریم تو تعطیلات بیشتر بخوابیم . ولی من کار خودمو کردم تا به الان پسری من سراغی از جیجی نگرفته و شیر نخوره و این پایان پروژه شیر دادن به گل پسریه .
اصلا فکرشو نمی کردم هانی به این راحتی دست بکشه برای خودم جای تعجبه
به خاطر همین اصلا نتوستم هانی مثل پارسال برای محرم آماده اش کنم براش طبل خریدیم منتها با دو تا دست تمام زورشو گذاشت بیچار طبله پاره شد دیگه طبلی وجود نداشت که بزنه و زنجیرشم خونه مادرجون جا مونده بود . دو شب با هم رفتیم مسجد شب اولش که عمه سهیلا نیا بود خوب بود من اصلا اذیت نشدم و به خاطر همین شیر شدم شب دوم هم باهاشون رفتم منتها دیر رسیدم از عمه نیا جدا بودم مسجد خیلی شلوغ بود خیلی یه نیم ساعتی خوب بود ولی بعد دیگه لج گرفتنا شروع شد هی برم پیش صدرا و پیش فاطمه . یه نیم ساعتی اونجا بود که دوباره اومد پیش من یه چند دقیقه نشست و بعد لج بابا حسین گرفت فرستادمش پایین قسمت مردونه که اصلا یه ربع نشد که دیدم اومد بالا با هر دردسری بود نگه داشتم که رفتیم خونه روز عاشورا هم هوا خوب بود و آقا هانی بغل بابا مشغول نگاه کردن به دسته های زنجیر زنی بود و بعداز ظهر هم برگشتیم خونه .
در آخر اینو بگم
هانی عزیزم وقتی بهت شیر میدادم بدون که با تمام وجودم شیر می دادم سرشار از عشق بودم و عاشقانه بهت شیر دادم عاشقانه عاشقانه