هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

روز اول تولدت

1390/3/10 13:50
نویسنده : مامان نیره
515 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از همه چیز یادم رفت

نمی دونستم که پسری یا دختر ولی همیشه یه اسم دختر انتخاب می کردم   اگه دختر بود پروا و اگه پسر بود هانی ، من این اسمها دوست داشتم  و دارم

ولی بعد از سونوگرافی که انجام دادم گفت تو یه پسر کاگل زری هستی   هانی رو  برات انتخاب کردم .بابا هم مثل همیشه عاشق پسر 

دوست داشتم و دارم اسمتو   هانی بزارم ولی بابا دوست داره ابوالفضل بذاره منم دوست دارم چون بابا دوست داره .

 

niniweblog.com

 

سلام گلم

امروز تو هفته 23 بارداری هستم یعنی ماه ششم . برای اولین بار صدای قلبتو من و بابا شنیدیم . امروز مادرجون و همه خاله دارن می رن مشهد (انشاء اله اومدی منو و تو بابا می ریم ) بعد از بدرقه مادرجون و آقاجون ساعت 30/6 غروب رفتیم مطب با کلی گله و شکایت که دیر اومدین راضیش کردم که دکتر منو ببینه و دید . بابا تو اتاق انتظار بود و من پیش دکتر و زمانی برای اولین بار گوشی را گذاشت صدای قلبتو شنیدم آرام شدم  بابا هم خیلی خوشحال بود مثل همیشه از داشتن بچه ذوق می کرده و با شنیدن صدای قلب تو بیشتر و بیشتر خوشحال شد . اینقدر ذوق داشتیم که با این که بارون بود ولی توی بازار و پاساژ ها گشت می زدیم و بعد جات خالی (صد در صد تو هم بیایی بابا از اینها برات می خره) کباب برای خودش و من بخاطر تو جگر خوردیم و اومدیم خونه راستی برای تو هم یه 19 تکه لباس خرید می گم بابایی ذوق داشت. برای منم روز  عشق (والیتان ) یه سرویس چدن گرفت اینم حتماً  می بینی مامانی .

 

niniweblog.com

 

صبح بخیر  نازم

امروز نوبت دکتر دارم   یک ماه شده باید برم دکتر اول آزمایش گرفتم و بعد رفتم مطب خیلی شلوغ  بود  نشستم تا ساعت 6  تا نوبتم شد رفتم دوباره با شیندن صدای قلبت احساس آرامش کردم و از خدا خواستم   که یه بچه صحیح و سالم بهم بده . قندم بالاست و باید رعایت بکنم  یه کم هم کمخونی دارم و باید قرص بخورم . دو روز صبحها ساعت 6 بیدار می شی نمی دونم سحر خیزی یا نه می خوای مامانی را اذیت بکنی  ولی با همه سختیها و ناراحتیهای دوران بارداری کنار می یام به شرطی که تو در کنارم باشی و با وجودت به آرامش برسم .الان که دارم این نامه برات می نویسم سرکارم  و بابا  هم نمایشگاه بهاره زدن و از صبح تا شب اونجاست.

 

niniweblog.com


نازم سلام

امروز  هشتم عید (سال 89 )هستش و ساعت 00/8 صبح سرکارم چون کاری ندارم خانم عباسی در حال استراحت  منم در حال نوشتن درد دلهام با توئه. همین الان تکون خوردی  . این هفته ، هفته  سی ام بارداری   . چی بگم مامانی  تکونهات بیشتر شده بابا هی می گه بزن هر چی دلت می خواد بلا سرش  بیار همیشه با تکون خوردن و یا با لگد زدنت بابا این حرفها می زنه (دوباره تکون خوردی ) همیشه هم ذوق می کنه ، منم همین طور و این بدون که بی صبرانه منتظرت هستیم .

کودک بیقرارمن ..... گاهی آروم و گاهی متلاطم .....

کودک بیقرارمن ..... گاهی آروم و گاهی متلاطم .....
قبل از همه بیدارمی شه ،صداشومی شنوم ...... گلوپ گلوپ گلوپ .....
درواقع خواب نداره ، همیشه بیداروهمیشه هوشیار
انگار گاهی عطسه یا سکسکه می کنه ..... تکونهای ممتد وپیوسته وناگهان .....گوم ....
یه جسم سنگین که می خوره به پوست شکمم
نی نیناز مامان همه حرکتهاش قابل دیدنه، از این طرف به اون طرف
هروقت می خوام لمسش کنم، خودشوسریع جمع می کنه ، انگار شیطنتی کرده باشه ،زود آروم می شه
وشاید هم یهعامل خارجی باعث می شه خلوتش به هم بریزه ،
ازباباش هم کلی حساب می بره ، جلوشاصلا تکون نمی خوره ، دست ازپا خطانمی کنه ،
ولی خبر نداره ، بابایی بعضی وقتهاصحنه تکونهاشو شکارمی کنه ،
براش یه کالسکه با مزه خریدیم ، گذاشتیم گوشه خونه ،انگار خودش اونجاست
هنوز هم کلی چیزمیز مونده برای آماده کردن که کلی وقت میگیره ،
تویاین هفته یعنی هفته سی ام ازنظرتئوری ، قدش به ۳۰ سانتی متر رسیده ووزنش ۱ کیلو و۴۰۰گرمه،
نیم وجبی م دیگه بزرگ شده ، درواقع ازیک وجب بیشتر شده ،
مامانش همروز به روز سنگین تر می شه و هرچی شش ماه اول بهش خوش گذشته ، توی این سه ماهآخربارداری را به معنی واقعیش تجربه می کنه

 

niniweblog.com

 

عسلکم ،پسرم

پسر مامان بعضی وقتها هنوز باورم نمیشه تو تو دل من هستی . ولی وقتی تکونهات رو حس میکنم غرق شادی میشم و امید به زندگیم چند برابر میشه. هم دوست دارم زودتر بیای تو بغل مامانی و هم دوست دارم همیشه تو دلم بمونی و تکون بخوری . من اینقدر برای دیدنت و بغل کردنت خوشحالم که اصلا به درد زایمان و مشکلاتش فکر نمیکنم و همه اش پیش خودم میگم هر چقدر هم که درد داشته باشه ولی وقتی کوچولوی نازم قراره بیاد پیشمون در مقابلش هیچه.

مامانیه من امروز دقیقا تو هفته 32 هستی و فکر میکنم که دیگه باید 2100 گرم شده باشی. تکونهات خیلی محکمتر شده . معمولا شبها بیشتر تکون میخوری و صبحها که بیدار میشم تو هنوز خوابی و حدودای ساعت 8-8.5 به بعده که تکونهات شروع میشه.

دیگه چیزی نمونده مامانی فقط 8 هفته دیگه میای پیش من و بابایی . وقتی که دست روی شکمم میگذاره و تکونهات رو حس میکنه قیافه اش دیدنیه . از همون بیرون میخوار بچلونتت. خدا بهت رحم کنه.

پسر گلم اومدن تو ،تو بهترین فصل ساله وقتی که همه چیز تازه و نو میشه . انگار همه برای اومدنت آماده میشن .جالبه هر سال که بخواهیم برات تولد بگیریم همه لباس نو دارن و کلی به خودشون رسیدن. حتی طبیعت هم برای ورودت خودش رو خوشگل میکنه .

آخه تو پسره منی زندگیه منی .

این هفته قراره با بابایی یه سر بریم بیمارستانی که قراره به دنیا بیای و از نزدیک بیمارستان رو ببینیم و راهش رو یاد بگیریم .رفتیم حتما برات میگم که چطور بود.

خوب عسل مامان حسابی مواظب خودت باش و هر چقدر دلت خواست مامان رو لگدمال کن که من لذت میبرم. بوس بوس

 

niniweblog.com

 

نازم سلام

این هفته دارم هفته 33 را پشت سر می گذارم در حین نوشتن تو هم هی تکون می خوری ورجه وجه میکنی . یه خوره کمر درد و زیر شکم درد می کنه چند روزیه عزیز میاد بهم سر می زنه و نگرانم هست. دانشگاه را هم زیاد نمی رم با استادها دارم صبحت می کنم که کمتر برم کلاس . هفته دیگه نوبت دکتر دارم که دوباره با شنیدن صدای قلبت آرامشموبدست بیارم انتظار چند هفته دیگه را داشته باشم که بدنیا بیای و ببنم چه شکلی هستی .

 niniweblog.com

گلم سلام

هفته سی و چهارم پشت سر گذاشتم  چهارشنبه نوبت دکتر دارم  ساعت 4 رفتم و صدای قلبت شنیدم و  دوباره آرامش خاصی بهم داد  و با دگتر صبحت کردم برای معرفی نامه بیمارستان  گفت زوده و دو هفته دیگه بیا بعد بهت می دم .


 niniweblog.com

 

 

 پسر نازم هانی

ساعت ۳۰/۷صبح من و بابا با مادرجون رفتیم بیمارستان  با تمام ذوق و اشتیاقی که داشتیم بابا سر از پا نمی شناخت.

 بعد از گرفتن فشار و وزن من. لباس مخصوص بهم پوشانند رفتم اتاق عملو. تو ساعت ۱۰/۸ بدنیا اومدی . بابا تعریف می کرد که یه پسرخوشگل و ناز  با موهای خیلی زیاد و خیلی شیطون که تمام ساعاتی را که من به هوش نیومده بودم تو فقط فقط گریه می کردی زمانی که منو به اتاق آوردن  و بهوش اومدم تو دیگه آروم شده بودی بابا اومد سراغم گفت یه پسر خوشگل بدنیا آوردی دوست داری ببینی من گفتم نه ؟ نه اینکه بی احساس باشم و مادر بدی  !

بعد از عمل و به خاطر بیهوشی بوده بعد از یکی و دو ساعت که کاملاْ بهوش اومدم تو بغلم بودی و داشتی شیر می خوردی  خیلی خوشگل بودی مامان . 

خلاصه مرخص شدیم اومدیم خونه مادر جون ست لباسات به خاطر بابا سفید و قرمز انتخاب کرده بودم خیلی بهت می اومد هانی نازم غیر ممکن بود کسی تو را ببینه و نگه چقدر خوشگله و چقدر نازه .

دیگه وقتی نداشتم باید هر چه زودتر روی پاهایم خود می موندم چون آخر خرداد ماه امتحانات پایان ترم شروع می شد و باید آماده می شدم برای امتحان و از طرفی امتحانات همزمان می شد با رفتنم به سرکار .

بعد از ۱۵ روز موندن تو خونه مادرجون رفیتم خونهی خودمون تختتو بابا آماده کرده ولی به خاطر اینکه خداناکرده شبها شیر بالا نیاری و جلوی دماغت چیزی نباشه تو را پیش خودمون می خوابوندم .خلاصه روزها گذشتن و تو بزرگتر می شدی بیشتر جا باز می کردی واسه خودت .

 

بابا که از سر کار می اومد می گفت صبحها که می رم سرکار  فقط دعا می کنم زود ساعت بگذره که بیام خونه هانی ببینم .و من اینو خیلی دوست داشتم که با احساس از تو حرف می زد از این بزرگ شی با خودش ببره بیرون ، پارک ببره،باهات بازی کنه و خیلی چیزهای دیگه.

حالا می خوام از هشت ماهگی بنویسم که تازه چهار دست و پا رفتن را یاد گرفتی و نمی زاری مامان جای بره نه آشپزخونه و حتی دستشویی ( با عرض پوزش) هر جا برم میای راستی از حمام و دستشویی هم خیلی خوشت می یاد چون دستو می گیری زیر آب و غش غش می خندی (الهی قربونت برم ) عاشق شعر هستی و مخصولا تبلیغات  چاکلز و ژیام های بازرگانی عین فرشته ها چشمت به تلویزیون و هیچ حرکتی نمی کنی .تازگی ها مامانی خیلی بی قراری می کنی شبها اصلا نمی خوابی و بی قراری می کنی هیچ وقت هم از اینکه شبها نمی خوابم اعتراض نکردم و نمی کنم چون عاشقانه می پرستمت عاشقانه بهت شیر می دم عاشقانه بهت نگاه می کنم چون وجودی از خود من و بابایی هستی .دوستت دارم عسلم 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)