این روزا
سلام عسلکم .خوبی خدای شکر بهتر شدی ولی خوب سرفه هاتو داری .
به خاطر آشپزی که داریم سرم شلوغه باید تو فکر آماده کردن وسایل باشیم دو روز پیش رفتیم دکتر آزمایش و سونوگرافی را نشونش دادیم گفت که میکروب معده ات لب مرزه باید مراقبت بود و اینکه همین ازمایش دو ماه دیگه هم باید تکرار بشه که اگر بالا رفت آندوسکوپی بشی و اگر که پایین بود یعنی داره خارج می شه انشاء اله هانی من از بدنت خارج می شه و که دیگه بیشتر از این اذیت نشی.
در مورد ریفلاکس هم بهت دارو داد فعلا از همون روز شروع کردیم .
پنجشنبه هم برای عزیزجون داریم مراسم یاد بود می گیریم بعدش هم خودمون جمعه آشپزی داریم امسال آخرین سال آشپزیمونه آخه بابا جون پنج سال نذر داشت که خدای شکر شرمنده نشدیم تونستیم نذرمون ادا کنیم.
برسیم به شیرین کارات و شیرین زبونیات :
بماند که نمی دونم چرا اینقدر کم خواب شدی و دیر می خوابی و زود بیدار می شی کلافه شدم تازه کارا را راست و ریز کردم میام یکم استراحت کنم و به قولی مال خودم باشم بیدار می شی هی می گی مامان نیره بیا ، بیا کار دارم.
اگه از جام بلند نشم دستمو می کشی می گی ای بابا بیا دیگه .
آخه می شی مگه به زور کاری انجام بدی ولی فعلا تو زورت بیشتره .می ریم اتاقت و بهم می گی اینجا بخواب هانی بازی کنه (بخاطر اینکه تنها نباشه من باید تو اتاق باشم تا اون با خیال راحت بازی بکنه )
پریروز یه کاری کردم بر خلاف میلش : یهو برگشت گفت : الهی تو بمیری! منو می بینی
از کارهای دیگه هم اینکه دوربین برمی داری هی از خودت عکس می ندازی.
این قلعه بادی هم شده برام قوزه بالای قوز .برای اینکه عادت نکنه و نشده کار همیشگی فعلا تو تحریم گذاشتم که یاد بگیره هی چیز نباید همون لحظه بخواد .
یه مدته خیلی بهونه گیری می کنی تا از خواب بیدار می شی فقط می گی بغلم کن از دکتر که اومده بودیم خسته بودم که تو هم الکی لج می گرفتی یعنی خوابت می اومد و من نمی ذاشتیم که بخوابی آخه اگه می خوابیدی شب باید کشیک می دادی .مجبوراً رو کولم گذاشتمت باهات شعر خوندم همینجوری کارامو کردم افطاری را آماده کردم و خونه رو مرتب کردم ولی تا بابا حسین اومد از کت و کول افتادم . اینقدر خسته بودم که اصلا کلافه کلافه بودم.
عکسا و ماجرا ها ی بعدی بمونه برای بعد.
بعداً اضافه شد.
عسلکم خوبی دیشب یه خواب خیلی بد دیدم اصلا دوس ندارم در مورد حتی فکر کنم ولی برات می گم : با هم رفته بودیم بیرون که مثل همیشه مستقل و خودمختار خواستی خودت راه بری بعد راه را عوض کردید نمی دونم چرا ولی دنبالت نیومدم و بی خیالی طی کردم بعد دیدم نیومدی هی منظتر شدم دیدم خبری نشد که دیگه خودم راه افتادم دیدم نیستی اینقدر صدات کردم ولی جوابی ازت نشنیدم خیلی بد بود خیلی .چقدر گریه کردم از گریه های که می کردم از خواب پریدم همون لحظه دیدم تکون خوردی از این که پیشم بودی خوشحال شدم و از اینکه اون ماجرا یه خواب بود بیشتر خیالم راحت شد سریع بغلت کردم و بوست دادم . قربونت برم من .
آشپری مون خوب برگزار شد همه چی عالی افطاری هم همینطور ولی واقعا خسته شدم نه اینکه شب قبلش برای عزیز یاد بود گرفته بودیم از اونجا حرکت کردیم اومدیم خونه ساعت ١٢ بود دیگه باید حبوبات آش می ذاشتم که بپزه تو پارگینیک لوله کشی گاز داشت ولی کار نمی کرد خیلی سختی کشیدیم تا ساعت ٣٠/١ بود همینجوری الاف بودیم تا اینکه تصمیم گرفتیم از توی تراس شلنگ وصل کنیم پایی خطرناک بود ولی کاری نمی شد کرد . بابا با عمو بهمن تا ساعت ٣٠/.٤ بیدار موندن با هم مشغول صحبت که خوابشون نبره تا حبوبات پخت و اومدن بالا .منم بالا خونه مرتب کردم و کارهایی که باید انجام می دادم و انجام دادم .
زن عمو مریم هم خیلی زحمت کشید و خیلی بهم کمک کرد مرسی زن عمو .
البته اینم بگم خاله پروین اومد دنبال هانی گلم بردش خونه خودشون گفت هانی اینجا اذیت می شه تو هم که حواست به آشپزیه بعد خدای ناکرده یه اتفاقی می افته . مرسی خاله پروین از اینکه به فکرم بودی.
ایجا دید همه اش می خورن یکبار خورد و دوباره خواست . هانی گلم ندادم بهت چون بخاطر ریفلاکست نباید زیاد می خوردی . ببخش