یلدا و ........
سلام به پسر مامان خوفی
ماجرای شب یلدا که مثل خودش بلند و درازه
هفته پیش بابا حسین سه تا هندونه خریده بود یکی واسه عزیز خودمون،یکی واسه عزیز بابایی و یکی هم که مال خودمون سوالها سرازیر شد چرا هندونه خریده ؟مگه هوای گرمه ؟ حالا کی می خواد اینقدر هندونه بخوره ای بابا چاقلو و بادام می شیم که تا براش توضیح دادم واسه شب یلدا هستش باید بریم خونه عزیز اونجا همه دور هم بخوریم اول کلی خوشحال شد و بعد از هی سوال می پرسید شب یلدا کی میاد؟ چرا شب یلد نمی آد ؟ بعدش بهم گیر داده چرا ما بریم خونه عزیز مامانی تو همه غذا ها رو آماده کن همه رو دعوت کن بیان اینجا .می بینید تو رو خدا بعد برای انیکه من ناراحت و عصبانی نشم می گه آخه می دونی چیه مامانی عزیز پاش درد می کنه نمی تونه غذا درست کنه
این حکایت از همون روز شروع شد تا دیشب که یلدا بود براش اینقدر شب یلدا مهم بود که اصلا یادش نمی رفت و هرشب بساط سوال در مورد یلدا رو داشتیم اینکه چند روز مونده ؟ چرا شب یلدا نمی شه نمی دونم تو تصورش شب یلدا چجور بود وقتی دیشب رفتیم خلاصه بهش گفتیم دیگه شب یلداس بچم پنجر شد گفت مامانی الان باید چکار کنیمچی می شه
شب قبل یلدا خونه خاله پروین بودیم که آقاجون اذیتت می کرد می گفت اگه قراره بیایی خونه ما شیطونی کنی اصلا اجازه نمی دم بیای هانی هم می گفتم آقاجون تمومش کن آقاجون هم هی تکرار می کرد می گفت اجازه نمی دم هانی هم می گفت آقاجون تمومش کن که برای بار سوم وقتی آقاجون گفت هانی عصبانی شد گفت میام کله تو می برما آقاجان هم کم نیاوردم گفت بیا ببینم چجوری می خوای ببٌری هانی هم رفت سمتش دستشو گذاشت رو گردن آقاجون مثلا شروع کرد به بریدن بعد بهش می گه خوب شد حالا هی می گم تمومش کن تموش کن حرف گوش نمی کنه بعد موقع شام به آقاجون می گه آقاجون فکراتو کردی که بیایم یا نه دیگه فکر کنم آقاجان هم دلش براش سوخت گفت باشه بیاین که هانی دست به آسمان کرد با یه دلی پر آه گفت خدایا شکرت (الهی قربون اون دل کوچولوت برم من عسل من) برای یه لحظه چشمام پر از اشک شد از اینکه اینقدر عاجزانه می خواست و تشکر می کرد و به همشون توپیدم که چرا باهاش اینکار میکنن می دونن که شب یلدا براش خیلی مهممه خیلیییییییییییییی
کودتا
مامانی بدی شدم اشکال نداره می ارزه به این ناراحتی ولی بعد که پسر مرتب و با سلیقه ای شدی دعا می کنی به جونم
کودتا حالا حکومت نظامی ، بی رحمی،عصبی، خیلی تند رفتم و ... هر چی که اسمشو می زاری بزار اصلا ناراحت نمی شم هم لازم بود و هم واجب ای بابا خسته شدم اینقدر جابجا کردم اینقدر مرتب کردم دوچرخه، اسکوتر، کتاب داستان، دفتر نقاشی، خمیر بازی دیگه هر چی که دلتون بخواد وسط پذیرایی و اتاق خودش بود فکر کنم خودش هم گیج می شد وقتی این همه نامرتبی رو می دید . زدم به سیم آخر افتادم به جون خونه حسابی تمیز کردم حسابی میگما دیگه زدم به سیم بی رحمی که دیگه حق نداره وسایلشو بیاره بیرون هر کدوم دوس داره بردار بازی کنه تموم شد یه وسیله دیگه می خواد قبلی رو بزاره سرجاش و بعدی برداره الان چهار روز گذشته فعلا که خوبه خونمون آخی تا الان حتی نپتون هم نکشیدم مرتب و تمیز حتی طوری شده که خودش صدام می کنه که بیا اتاقمو ببین چقدر مرتبه
مریضی بابا حسین
هفته ای که گذشت خیلی بد بود بابا مریض شد خیلی بد تا الان که ده سال داریم با هم زندگی می کنیم اینجوری مریض نشده بود تب و لرز وحشتناک صبح تو رو گذاشتم مهد بابا بردم درمانگاه بهرحال سرم و دارو دادن یکم بهتر شد تا چهار روز اینجوری بود هی خوب می شد هی تب و لرز می کرد حساب کن همه کارها هم با من بود نمی گم سخت بود ولی از اینکه مریض تو خونه داشته باشی خیلی برای آدم سنگین تموم می شه و زمان واقعا دیر میگذره اگه تو خونه وسیله نداشتم باید می رفتم خرید منی که تو این ده سال اصلا خرید نکردم مخصوصاً نون خریدن نگو اینقدر بدم میاد برم نانوایی صف وایسم ولی این چند روز این کار می کردم راست گفتن اگه مجبور نشی اگه تو شرایطش نباشی نمی تونی درک کنی ولی با همه نفرتی که از این کار داشتم ولی می رفتم حالا دو تا مریض داشتم شده بودم پرستارشون. خدای شکر هر دوشون تقریبا روبه راه شدن خدایا همه مریضا شفا بده و سلامتی خیلی با ارزشه. حالا خودم از دیشب گلو درد دارم فکر کنم منم آلوده شدم.