هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

دوباره مریضی

1390/11/3 11:04
نویسنده : مامان نیره
325 بازدید
اشتراک گذاری

مژهسلام به خرگوش بازیگوش زندگیم

هانی من دوباره مریضی ، دوباره تب ،شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےدوباره دارو ،دوباره نگرانی ، دوباره دلواپسیشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

رفته بودیم بیرون وقتی برگشتیم آبریزش بینی گرفتی گفتم متفکرشاید به خاطر هواس هر چند خیلی لباس پوشیده بودی شال هم از روی  بینی و دهانت یه لحظه نیافتد ولی خب بخواهی مریض شی  به این ها نیست .دل شکسته

خلاصه هانی من مریض شدی اونم چه مریضی نیمه شب یود که بابا صدام زد  گفت هانی خیلی تب دارهSmiley  نمی دونم اولین شبی بود که من  عمیق خوابیده بودم یعنی فکرشو نمی کردم مریض شی .وقتی دستمو گذاشتم رو پشیونیت  از جام پریدم تب سنجو آوردم وقتی گذاشتم روی ٤٠ بود  خیلی ترسیدم سریع استامینوفن اوردم  بهت دادمSmiley  بابا هم شما برد با آب ولرم پاشویه کردتو شاید تا دو ساعت همین جوری بدنت داغ بود  تبت پایین نمی اومد چون خیلی  دست و پاچه شده بودم ( من موقعی که تو مریض می شی خیلی ناراحت و دپرسم  حالم گرفته می شه به قول بابا همش می گم چرا اینجوری  شد خوب بود که  ؟ چکار کنیم ؟ این جملات منه ) بابا تو رو برد اتاقت و کلی باهات بازی کرد بعد از دو ساعت خدای شکر کم کم بدنت خنک شد ساعت ٣٠/٤ صبح بود من و تو داشتیم تو اتاقت بازی می کردیم و بابا هم رفت خوابید  ساعت ٥ صبح پسر من نقاش شده بود  به نقاشی هم می گه او ای

ساعت ٣٠/٥ بود که دیگه رفتیم خوابیدیم  و صبح هم رفتم سرکار  شما رو بردم خونه مادرجون گذاشتم وقتی هم از سرکار برگشتم حالت خوب نبود  وقت گرفتم رفتیم دکتر گفت همین سرما خوردگی تا سه روز تب طبیعی ولی این سری تبت با تب دیگه خیلی فرق داشت بیش از اندازه داغ می شد بدنت  تا اینکه تا شب  من هم سرما خوردم بدجور  حالا بابا هم سه تا  ماهی خریده و مرغ کلی خرید کی می خواست اینها جابجا بکنه من اصلا حالم خوب نبود  با تو هم اینقدر سرو کله زده بود بیشتر کلافه شده بودم تو حق داشتی خیلی تب داشتی  دیگه خدا نکن که تو مریض شی دیگه هیچ غذایی نمی خوری همیجوریش هم وزنت کمه دیگه مریض هم بشی بدتر  بابا خودش تنهایی همه کارها انجام داد منم فردا نتونستم برم اداره .با هم خوابیدم تا ساعت ١٢ ظهر وقتی بیدار شدم  هر دو تامون بهتر بودیم  خدای شکر .چهار روز نذاشتمت مهد کودک این چند روز خونه مادر جون بود بهت خیلی خوش گذشت با این مریض بودی با یلدا بازی می کردی . بازم خدای شکر .

دو روز بعد دیگه اثری از این مداد شمعی ها نبود همه با دندون از وسط نصف کردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پارسا قند عسل
3 بهمن 90 14:38
عزیز دلم.چرا مریض شدی و مامانو اینقدر غصه دار کردی آخه. خدا رو شکر که الان بهتری .میبوسمت کوچولویه خاله
مامان اميرحسين
8 بهمن 90 12:49
آخي اين بچه ها خيلي مريض ميشن مامامانها رو غصه دار ميكنن ايشالا تا الان خوب شده باشه