هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

مهمونی

1390/11/10 10:45
نویسنده : مامان نیره
445 بازدید
اشتراک گذاری

سسسسسسسسسلام ناز پسر عسل عسل جیگرجیگررررررررررفرشته

دیروز جمعه بود شبش بابا گفت که زن دایی لیلا ( زن دایی بابا می شه) آشپزی دارهلبخند  اگه خواستی برو اونجا . از اونجایی که زن دایی  یه مریضی ناعلاج داره و منم  از وقتی عزیز جون از بینمون رفته ناراحتپیش نرفته ام تصمیم گرفتم برم ولی بدون تو .شیطان بابا خیلی سعی کرد که منو راضی کنه تو رو ببرم ولی من دوست نداشتم آخآخه هانی جون من موقعیت  اونجا می دونستم که چه جوریه و این که می دونستم تو اونجا آروم و قرار نداری همه باید بگن بچه رو بگیر و من از این خوشم نمی اومد دل شکستهخلاصه موفق شدم که تو رو نبرم  بابا ما رو برد خونه مادر جون شما رو اونجا گذاشتمعینک ولی اینقدر  عجله کردماسترس غذا و پوشکتو با خودم بردم بعد وقتی رسیدم همه گفتن چرا هانی نیاوردی  ؟سوالآخ تنها موند ؟ تو دلم پشیمون شدم  خنثیکه چرا نبردمت ولی وقتی دیدم اینقدر این در اتاق باز و بسته می شه یا اصلا نمی ببندند خوشحال شدم که نبردمت .نیشخند بعد به خاله فایزه اس ام اس دام که بهت غذا بدهچشم .ساعت 30/4 اومدم خونه با یلدا مشغول بازی بودی  تا منو دیدی  اومدی لباسمو می کشیدی مگفتی ممه ممه .اینم بگم اصلا نخوابیده بودیقهر خودم خیلی تلاش کردم که حتی برای یک ساعتم شده بخوابی ولی منم موفق نشدم می گفتی نه لا لا نه .ابرو

مادر جون تصمیم گرفته بود که مادر خانم دایی علی دعوت کنه دیگه اونجا موندم به مادرجون کمک کردم خوشمزهو غذاها را آماده کردم شما حسابی شیطونی کردی  شیطاننمی دونی چه کارهای جدیدی می کردی من درآوردی می پردی بالای مبل ها و بعد از اونجا می اومدی پایین دایی حسین در مورد این چیزها خیلی حساسه میرفت و می اومد خواهری مواظبش باش خواهری بهش بگو نره بالا اینقدر خواهری خواهری کرد که خسته شدم .کلافه

حسابی بهت خوش میگذشتلبخند منم تمام حواسم بهت بود . بعد جاهایی که نمی تونستی بیای پایی یا بالا بری بهت کمک می کردم بیشتر حرص دایی حسین در می آومد. داد می زد تو رو خدا خواهری یه چیزیش می شه منو و تو باهم می خندیم بهش.نیشخند

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بهت خوش گذشت و من خوشحال و مسرور از  خوش بودنتلبخند

فراموش کرده بودم بگم

به الو می گی او به من زنگ بزن.از من خواستی که گوشی تلفن بهت بدم چون آقاجون خونه بود با تردید بهت دادم متفکر(خب وسایلشون دیگه خراب می شه) گوشی گرفتی  نصف کمر  به حالت خوابیده روی مبل دراز کشیدی و پاهاتم روز پشتی دیواری  و صبحت می کردی . او . سلام . اوبیمشغول تلفن (این کلمات همیشه با  گذاشتن گوشی رو گوشت تکرار می کنی ) فدات بشم .

 بعد خودتم می خندیدی .من حواسم به آقاجون بود اگه یه لحظه اخمهاش تو هم بره منتظرکه سریع گوشی ازت بگیرم حدودا یه پنج دقیقه صبحت کردی بازم راضی نبودی که بدی به من .

ساعت 10 شب بود داشتیم می رفتیم خونه در حال چرت زدن بودی  بابا می گفت نذار بخوابهخواب تا برسیم خونه هر چند که فاصله نیست تا بین خونه مادر جون و ما . منم همش قلقلکت  می دادم تو هم در خواب و بیداری ریسه می رفتی و می خندیدی .نیشخند

قربون خنده هات برم من.خنده لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان اميرحسين
9 بهمن 90 14:50
منم همينجورم يكي زياد بخواد به بچه ام گير بده بدم مياد با خودم نميبرم سر خودم هم درد نميارم
مامان پارسا قند عسل
9 بهمن 90 14:52
الهی قربونش برم.عسل خاله. ولی خودمونیم بیپاره دایی حسین
fatemehh
11 بهمن 90 9:19