مهمونی
سسسسسسسسسلام ناز پسر عسل عسل جیگرجیگرررررررررر
دیروز جمعه بود شبش بابا گفت که زن دایی لیلا ( زن دایی بابا می شه) آشپزی داره اگه خواستی برو اونجا . از اونجایی که زن دایی یه مریضی ناعلاج داره و منم از وقتی عزیز جون از بینمون رفته پیش نرفته ام تصمیم گرفتم برم ولی بدون تو . بابا خیلی سعی کرد که منو راضی کنه تو رو ببرم ولی من دوست نداشتم آخه هانی جون من موقعیت اونجا می دونستم که چه جوریه و این که می دونستم تو اونجا آروم و قرار نداری همه باید بگن بچه رو بگیر و من از این خوشم نمی اومد خلاصه موفق شدم که تو رو نبرم بابا ما رو برد خونه مادر جون شما رو اونجا گذاشتم ولی اینقدر عجله کردم غذا و پوشکتو با خودم بردم بعد وقتی رسیدم همه گفتن چرا هانی نیاوردی ؟آخ تنها موند ؟ تو دلم پشیمون شدم که چرا نبردمت ولی وقتی دیدم اینقدر این در اتاق باز و بسته می شه یا اصلا نمی ببندند خوشحال شدم که نبردمت . بعد به خاله فایزه اس ام اس دام که بهت غذا بده .ساعت 30/4 اومدم خونه با یلدا مشغول بازی بودی تا منو دیدی اومدی لباسمو می کشیدی مگفتی ممه ممه .اینم بگم اصلا نخوابیده بودی خودم خیلی تلاش کردم که حتی برای یک ساعتم شده بخوابی ولی منم موفق نشدم می گفتی نه لا لا نه .
مادر جون تصمیم گرفته بود که مادر خانم دایی علی دعوت کنه دیگه اونجا موندم به مادرجون کمک کردم و غذاها را آماده کردم شما حسابی شیطونی کردی نمی دونی چه کارهای جدیدی می کردی من درآوردی می پردی بالای مبل ها و بعد از اونجا می اومدی پایین دایی حسین در مورد این چیزها خیلی حساسه میرفت و می اومد خواهری مواظبش باش خواهری بهش بگو نره بالا اینقدر خواهری خواهری کرد که خسته شدم .
حسابی بهت خوش میگذشت منم تمام حواسم بهت بود . بعد جاهایی که نمی تونستی بیای پایی یا بالا بری بهت کمک می کردم بیشتر حرص دایی حسین در می آومد. داد می زد تو رو خدا خواهری یه چیزیش می شه منو و تو باهم می خندیم بهش.
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بهت خوش گذشت و من خوشحال و مسرور از خوش بودنت
فراموش کرده بودم بگم
به الو می گی او .از من خواستی که گوشی تلفن بهت بدم چون آقاجون خونه بود با تردید بهت دادم (خب وسایلشون دیگه خراب می شه) گوشی گرفتی نصف کمر به حالت خوابیده روی مبل دراز کشیدی و پاهاتم روز پشتی دیواری و صبحت می کردی . او . سلام . اوبی (این کلمات همیشه با گذاشتن گوشی رو گوشت تکرار می کنی ) فدات بشم .
بعد خودتم می خندیدی .من حواسم به آقاجون بود اگه یه لحظه اخمهاش تو هم بره که سریع گوشی ازت بگیرم حدودا یه پنج دقیقه صبحت کردی بازم راضی نبودی که بدی به من .
ساعت 10 شب بود داشتیم می رفتیم خونه در حال چرت زدن بودی بابا می گفت نذار بخوابه تا برسیم خونه هر چند که فاصله نیست تا بین خونه مادر جون و ما . منم همش قلقلکت می دادم تو هم در خواب و بیداری ریسه می رفتی و می خندیدی .
قربون خنده هات برم من.