خرید و دردسرهاش
سلام به قلب مامانی نفس بابایی
دیروز بابا حسین محبت کردن اومدن دنبالم اداره که با هم بریم خونه منم از فرصت استفاده کردم بابارو تو یه خرج حسابی انداختم رفتیم مانوئل از چیزی که من خوشم اومده بود و انتخاب کرده بودم بابا زیاد باهاش موافق نبود یه دلایلی آورد که قانع شدم و قبول کردم بابا کلی گشت و همه موارد فنی و غیر فنی رو در نظر گرفت و خلاصه این سه چرخه برات انتخاب کرد .خریدیم.
یه خبر مهم
11 بهمن تولد مادر جونه . مادر جون تولدت مبارک انشاء اله که 120 ساله شی برات تولد بگیریم و کادو بخریم. دوستت داریم .
وقتی رسیدیم خونه با دیدن سه چرخه کلی ذوق کردی هی می گفتی من من .یعنی مال منه لباس در نیاوره نشستی روش هی این طرف و اون رفتی باباتم همینطور بیشتر از تو ذوق داشت با همون لباس بیرونش تو رو می چرخوند .من دیدم تو مشغول بازی هستی سراغ مَ مَ نمی یای غذا رو آماده کردم ماشاء اله خودت اشتیاق نشون دادی برای غذا .غذاتو که خوردی دوباره بیب بیب به سه چرخه می گفتی بیب بیب فکر می کردی ماشینه .
طبق معمول تو مهد خوابیده بودی اومدی خونه نخوابیدی دیدم نخوابیدی بلند شدم کارهامو انجام بدم که گیر دادی که ماشین سواری بکنی هی این طرف ببر اون رفت ببر اینقدر که خم شده بود کمر درد داشتم مگه کوتاه می اومدی تمام تی تی و نی نی همه رو می خواستی سوار بکنی هی گفتم هانی جون من خسته شدم تنهایی بازی می کنی می گفتی نه نه بیب بیب خلاصه هانی هم دست درد و هم کمر گرفتم تا راضی شدی اومدی پایین تمام توپ و تی تی و نی نی ها سوار کردی تو اونها راه می بردی دائماً می زدی به در و دیوار نمی تونستی خوب هدایتش بکنی تا اینکه ساعت 6 مادر جون تلفن کرد گفت شام بریم اونجا نجاتم داد آماده شدیم رفتیم بازار برای مادر جون کفش در نظر داشتم اونی که می پسندیم براش خریدیم . خیلی خوشش اومد .مبارکت باشه مادر جون .
از مهد اومدی هنوز لباستو در نیاوردی همش به بابا می گفتی من من من