هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

جا گذاشتن کلید و ...........

1390/12/1 12:30
نویسنده : مامان نیره
374 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه کسم ، زندگی ام 

هانی جون روز به روز تو بزرگتر می شی و من ........... بگذریم تو خوش باش انگار من خوشم تو شاد باش انگار من شادم تو وووووووووووووووووووووو. وقتی تو می خندی  با تمام وجوت نگاهت می کنم  وقتی گریه می کنی  با تمام وجودم ناراحتم وقتی در حال بازی هستی  با تمام وجودم نظاره گرتم .

با تو عشق می کنم وقتی  بغلت می کنم

با تو عشق می کنم وقتی پیشم هستی

با تو عشق می کنم وقتی میام مهد دنبالت با تمام خسته هامقلب

با تو عشق می کنم وقتی دستات رو صورتمه

با تو عشق می کنم وقتی کنارمی

با تو عشق می کنم وقتی که مامان می گیقلب

با تو عشق می کنم وقتی که خوابیدی

با تو عشق می کنم وقتی که  پر از هیجانی و بازی و من خسته و بی حالقلب

با تو عشق می کنم وقتی که شدی همه کسم

با تو عشق می کنم وقتی که  نیازم را برطرف می کنی

با تو عشق می کنم وقتی که ههههههههههههههههههههههه وجودم شدی

شنبه خیلی هوا خوب بود با خودم تصمیم گرفتم رسیدیم خونه اگه تو مهد خوابیده بودیخواب  زنگ بزنم با خاله و بچه ها بریم پارک Tree swing آخه هوا خیلی خوب آفتابش گرم بود ولی به محض رسیدن به در خونه هر چه گشتم کلیدم نبود  تمام کیفمو زیر و رو کردم و همینطور جیبامو تو هم هیچ وقت اون ساعت نمی خوابیدی  بغلم خوابیده بودی خوابخیلی سخت بود یادم اومد شب قبلش تو داشتی با کلیدم بازی می کردی و من یادم رفته بود بزارم تو کیفم.

 زنگ زدم برای بابا گفتم خیلی کارش طول می کشه .این شد که رفتیم خونه مادر جون .خب طبیعی بود نهار خورده بودن  و چیزی نبود ولی مادرجون برای  پلو گذاشت و یه تخم مرغ  درست کردم خوردیم شما هم دیگه نخوابیدی بازی کردی منم تلاش می کردم تو ساکت باشی ولی نمی شد همش در سالن باز می کردی می رفتی  روی ایوان  و یلدا رو صدا می کردی . من خواستم از خاله سحر  ترشی بگیرم  صداش می کردم سحر تو دستاتو  به پشت گذاشته بودی و گردنتو کج می کردی با صدای بلند می گفتی سحر ، سحر بعد می خندیدی ROTFL.قربون سحر گفتن برم من.

خلاصه پریا و یلدا هر دو تا از مهد اومدن کلی با اونها بازی کردی دیگه بیچاره آقاجون هم از سر و صدای شما بیدار شد و نخوابید بابا اومد گفت که دیگه هانی داره با بچه بازی می کنی نرو خونه بمون اینجا من شب میام دنبالتون  دیگه مادر جون هم گفت الان می خوای بری چکار کنی نرو . این شد که ماندگار شدیم ولی خب  اینقدر بلند شدم و نشستم اینقدر در بستم  که دیگه خسته شده بودم هر چی می گفتم که بیرون سرده گوش نمی دادی دیگه کلافه شده بودم  بعد مهدی و بیتا اومدن کلی با اونها بازی کردی حسابی بهت خوش گذشت .ساعت ٩ رفتیم خونه دیگه خسته شده بودی و خوابت می اومد حسابی لج می گرفتی  که لباسهاتو عوض کردم سریع خوابیدی.

ماجرای نداشتن کلیدم این بود که گذشت.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پارسا قند عسل
1 اسفند 90 14:56
ای جانم.قربون شیطونیات بشم من انگار همه بچه ها عاشق دسته کلیدن
سمانه مامان پارسا جون
2 اسفند 90 12:38
قربون هانی گلم میبوسمت عزیزم
مامان ثنا و ثمین
2 اسفند 90 18:54
خب اکشال نداله پیش میاد.شما میخواستین برین پارک تا به هانی جون خوش بگذره حالا هم که کلی بهش خوش گذشت ایشااله همیشه شاد باشی هانی جونم
مامان نیایش
2 اسفند 90 22:23
قربون این پسر شیرین زبون الهی زنده باشه همیشه و سالم خیلی قشنگ نوشتی مامانی همیشه عاشق و شاد باشید
سمیه : مامان مسیح مقدس
3 اسفند 90 1:35
سلام عزیزم...خوبین ؟ خوشین ؟ الهی من فدای هانی جونم بشم...چقده ناااز و آقا شده..ماشالله.... به خدا شرمندتونم بس که من بی معرفتم و نمی تونم بهتون زودتر از اینا سر بزنم... باور کن خانومی خیلی سرم شلوغه ساعت کاریم زیاده...2 میرم تا 9 .5 شب وقتی هم میرسم خونه....10 شده و هزار کار نکرده دارم اما همیشه به یاد دوستای خوبی مثل شما هستم... خیلی دوستون دارم و خیلی خیلی ممنون که با اومدن پیش ما شرمندمون میکنین..
سپید مامان علی
3 اسفند 90 17:38
جا گذاشتن کلید حکمتش این بوده که بری مامان جونتو ببینی و هانی جون حسابی با پریا و یلدا بازی کنه انشاءالله همیشه خوش باشید