هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

خرید و دردسرهاش

1390/11/12 12:41
نویسنده : مامان نیره
318 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به قلب مامانی نفس باباییفرشته

دیروز بابا حسین محبت کردن اومدن دنبالم اداره که با هم بریم خونه لبخندمنم از فرصت استفاده کردم بابارو تو یه خرج حسابی انداختم چشمکرفتیم مانوئل از چیزی که من خوشم اومده بود و انتخاب کرده بودمابرو بابا زیاد باهاش موافق نبود یه دلایلی آورد که قانع شدم و قبول کردملبخندبابا کلی گشت و همه موارد فنی و غیر فنی رو در نظر گرفت و خلاصه این سه چرخه برات انتخاب کرد .زبانخریدیم.هورا

یه خبر مهم

11 بهمن تولدمادر جونه . مادر جون تولدت مبارک انشاء اله که 120 ساله شی برات تولد بگیریم و کادو بخریم. دوستت داریم .

وقتی رسیدیم خونه با دیدن سه چرخه کلی ذوق کردی هی می گفتی من من خیال باطل.یعنی مال منه لباس در نیاوره نشستی روش هی این طرف و اون رفتی باباتم همینطور بیشتر از تو ذوق داشت با همون لباس بیرونش تو رو می چرخوند .من دیدم تو مشغول بازی هستی سراغ مَ مَ نمی یای غذا رو آماده کردمخوشمزه ماشاء اله خودت اشتیاق نشون دادی برای غذا .غذاتو که خوردی دوباره بیب بیب به سه چرخه می گفتی بیب بیب فکر می کردی متفکرماشینه .

طبق معمول تو مهد خوابیده بودی اومدی خونه نخوابیدی خوابدیدم نخوابیدی بلند شدم کارهامو انجام بدم که گیر دادی که ماشین سواری بکنی هی این طرف ببر اون رفت ببر اینقدر که خم شده بود کمر درد داشتم مگه کوتاه می اومدی تمام تی تی و نی نی همه رو می خواستی سوار بکنی کلافههی گفتم هانی جون من خسته شدم تنهایی بازی می کنی سوالمی گفتی نه نه بیب بیب خلاصه هانی هم دست درد و هم کمر گرفتم تا راضی شدی اومدی پایین تمام توپ و تی تی و نی نی ها سوار کردی تو اونها راه می بردیدائماً می زدی به در و دیوار نمی تونستی خوب هدایتش بکنی تا اینکه ساعت 6 مادر جون تلفن کرد گفت شام بریم اونجا نجاتم دادچشمکآماده شدیم رفتیم بازار برای مادر جون کفش در نظر داشتم اونی که می پسندیم براش خریدیم .قلبخیلی خوشش اومد .مبارکت باشه مادر جون .فرشته

از مهد اومدی هنوز لباستو در نیاوردی همش به بابا می گفتی من من من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)