هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

گل پسر حالا ...

1390/12/4 11:28
نویسنده : مامان نیره
332 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرمون بیست و یک ماهه شد.

پسر نازم تبریک می گم بهت .دیروز خاله پروین اومد دنبالمون رفتیم بیرون هوا هم خدای شکر خوبه خاله می خواست برای بچه ها (دختر خاله هات) تخت سفارش بده با هم اومدیم رفت اداره من .یه چند تا مغازه سیسمونی هست از چند مدل خوشمون اومد و بعد در آخر یکی از مدلها را سفارش دادیم به رنگ صورتی و نقره ای قشنگ بود مبارکتون باشه دختر خاله ها.

ولی نکته خنده دارش :

یه تخت مدلش ماشین بود گیر داده بود به بیب بیب دوست داشتی بری بشینی همش می گفتی مامان اشین (یعنی بشین) اخه خدای من چکار کنم بغلت می کردم گریه می کردی اگه پایین می ذاشتم می رفتی سراغش دیگه خسته شده بودم که در اخر صاحبمغازه گفت اشکال نداره کفشو بکن بزار یه چند دقیقه بشینه اونجا همین کار کردم ولی می موندی مگه این طرف و اون طرف می رفتی پریا هم ازت بدتر .کلافه شده بودم دیگه

خاله هم در حال سفارش دادن بنده خدا همش می گفت نیره تو هم یه نظر بده ولی شما دو تا می ذاشتین مگه در آخرم آقا هانی بدون کفش تمام مغازه متر کرد افتزا در افتزا شده بودی حالا اصل ماجرا مشغول نگاه کردن به مدلها بودیم که وقتی برگشتم نگاهت کنم چی می بینی آقا هانی در حال (کلاب به روتون) زور زدنه چشمتون روز بد نبینه چکار باید می کردم نمی دونم خودم مات و مبهوت بودم پریا هم می رفت و می اومد می گفت خاله هانی بود می ده اگه کسی نمی دونست پریا بهش می فهموند

خدایا چی بکنیم چی نکنیم ماشین گرفتیم بریم خونه ولی اینقدر ترافیک بود که بوش تمام فضا پر کرده بود بیچاره راننده یه نگاه به ما می کرد و یه نگاه به دور و برش بعد شیشه ماشینو داد پایین ما هم انگار نه انگار مشکل از ماست چی می تونستیم بکنیم بهر حال با هر دردسری بود اومدیم خونه پس داده بود به همه لباسات سریع شستمت و لباسها تو عوض کردم بهت غذا کردم و بعد دیگه مشغول بازی شدی کلی با هم خندیدیم . بابا هم اومد براش تعریف کرد کلی خندید بهت می گه هانی جون از این کارها زیاد بکن تا مامانی زیاد بیرون نمونه که ولخرجی بکنه .(می بینی تو رو خدا بدجنس) شما هم از این همه کارها خسته شده بودی اون شب زود خوابیدی . فدات بشم

دیروز وقتی اومدم دنبالت مهد عکسی ازت گرفته بودن به هم دادن ٤ تا عکس گرفته بودن من از هیچ کدومشون خوشم نیومد توی همه عکسها کلاه رو سرت بود بعد خوب کار نکرده بودن ولی یه دونه رو انتخاب کردم بعد اسکن می کنم می زارم برات .

حالا ماجرای قبل از خوابت :

مثل هر شب خواستم ببرمت دستشویی با من نیومدی خواستی خودت بری رفتیم تا داخل شدی برس برداشتی آخه شب قبلش منو دیده بودی که داشتم تمیز می کردم خواستی ادای منو دربیاری تا خواستی مثلا تمیز کنی برس افتاد توی ............. صدام کردی مامان اون ؟ اون چی دیگه دور و برم نگاه کردم چیزی ندیدم یهو متوجه شدم خدای من برس نیست با تمام ترس بابا صدا کردم موضوع براش گفتم یه داد زدم سومون بعد گفت بیاین بیرون ببینم .نمی دونم من چرا همش خنده ام می گرفت نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم تو هم انگار نه انگار همش بابا صدا می کردی بابا اون بهش نشون می دادی باباتم می گفت برو هانی برو الان اعصاب ندارم بیچار کلی تلاش کرد تا درآوردش هیچی دیگه چاه بست هم شکست باید یکی دیگه بخریم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)