هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

روز سیزده بدر

1391/1/16 12:55
نویسنده : مامان نیره
505 بازدید
اشتراک گذاری

همه فکر ، ذکرم سلام  خوبی ؟ خوشی؟قربون قد و بالات برم که روز به روز ناز تر و عسل تر و  جیگرتر داری می شی .دلامون غش می ره برای شیرین کاریات و شیرین زبونیهات .اگه یکی از پشت دستت بزنه  سریع می گی نکن وای نکن. با شنیدن آهنگ شاد یه عشوه و نازی می کنی که فکر نکنم دخترها بلد باشن سریع شونهاتو می دی بالا و دستاتو ............. خیلی قشنگ اجرا می کنی نمیشه توضیح داد حالا وقتی که صدای اذان بشنوی سریع صلوات می گی و سینه می زنی  .فدات بشم من

                                                   

روز یازدهم فروردین همه رو برای نهار دعوت کردیم از بی خوابیم بگذریم روز شلوغی داشتیم  حنانه شما رو  رو تاب نشوند شروع کرد به تاب دادنت که مهدی ندونسته اومد جلو تاب خورد به چشمشfeeling beat up  نفسش بالا نمی اومد کلی ترسیده بودیم خاله لیلا که بدتر از مهدی شده بود یه نفر می خواست اونو زنده کنه بعد از شاید دو دقیقه مهدی حالش بهتر شد  بعد خاله پروین حنانه رو دعوا کرد اون گریه اومدgirl_cray.gif بعد خاله لیلا بیتا دعوا کرد که چرا مواظب برادرش نبوده  خلاصه بازار شامی بود که نپرس همش می ترسیدم اهالی ساختمون بیان بهمون تذکر بدن و بابا هم باهاشون بحث کنه با هر خواهش و منتی بود از بچه ها خواستم برن اتاق تو مشغول بازی شن اصلا بیرون نیان ولی چشمون روز بد نبینه هر چی داشتی و نداشتی به باد فنا رفت  کلی ضرر و خسارت اسباب بازیها مهمتر از همه تخت بود که کنار تخت که برای تعویض پوشک بچه س اون شکست .بابا گفت : درست می شه ولی فعلا بهش دست نزده.

دستتو درد نکنه بچه ها تمام وسایل پسرمو ناقص و نقص دار  کردین  بعد اگه یکی ببینه می گه پسر من شلخته اس. خلاصه ساعت 6 بود که رفتن  به خیر گذشت  تو حسابی شیطون بلا شده بودی  اصلا غذا نمی خوردی فقط بازی انگار می دونستی همین چند روزه و باید غنیمت شمردش .تا ساعت 9 شب فقط خونه تمیز کردم  تمیز چه عرض کنم خونه تکونی دوباره .

روز دوازده فروردین هم  نهار خونه خاله مریم دعوت بودیم  بیچاره خاله دوباره باید همه کارهای خونه ما تکرار شده بود اونجا تکرار می شد . ولی خب اونها حیاط داشتن  همه بچه رفتن اونجا بازی کردن  تو دوس داشتی بری اونجا ولی می ترسیدم بیافتی  همش دنبالت بودم خواهر زاده شوهر خاله یاسر (آتنا) یه دوچرخه داشت دوس داشتی سوارش بشی اجازه گرفتم سوار شدی  بعد مهدی گیر داد که اونم می خواد سوارش بشه تو اجازه نمی دادی هر کدومتون یه طرف گرفته بودین .

دیگه داشتم دیوانه می شدم  بعد عمو هرمز پیشنهاد داد بریم خونه مامانش و بابا هم قبول کرد یهو دیدیم خاله لیلا هم می خواد بیاد غمم گرفت نه بخاطر اومدنش به خاطر اینکه بیتا واقعا اذیت می کنه هر چی بهش می گی نکن گوش نمی ده همش می خواد تو بغل کنه تو هم دوس نداری سریع عکسل العمل نشون می دی و شروع به دندون گرفتن می کنی  مجبورم همش دنبالت باش و از کت و کول می افتم  خلاصه رفتیم به زور و بلا ما رو برای شام نگه داشتن  بابا و بقیه تصمیم گرفتن والیبال بازی کنند و بعد بازی وسطی یه نیم ساعتی از بازی گذشته بود که زن دایی با دایی قهر کرد رفت سمت باغ دایی علی به من اشاره کرد که دنبالش برم منم رفتم  همون موقع یه آقایی که مال همون دهات بود داشت گاوشو می برد خونه با یه چوب می زد به این گاو بیچاره  تو هم اومدی به تبعیت از این کار چوب برداشتی دویدی بری بزنی که یهو افتادی جلوی سیم خاردار که دور تا دور باغ کشیده بودن از ترس نمی خواستم نگاهت کنم  صدای گریه ات شكلك هاي كلفاز >>www.kalfaz.blogfa.com<<تا آسمون رفت گفتم دیگه دور از جونت کور شدی  ولی سیم خاردار پیشونی تو خراش بزرگی داد خیلی گریه کردی  ولی خب چکار می کردم  شكلك هاي كلفاز >>www.kalfaz.blogfa.com<<تعادلت نتوستی حفظ کنی.

با هزار و زور و بلا ما رو شام نگه داشتن برامون قورمه و قیمه درست کرده بودن تو هم این ایام عید خیلی بد غذا شده بودی  بد غذا که بودی بدتر شده بودی باید به زور بهت می دادم connie_feedbaby.gif.با زورم باید بخوابوندمت . تو رو که خوابوندم رفتم بیرون پیش خاله پروین نسشتم داشتن دبنا بازی می کردن ولی زود خسته شدم اومدم خوابیدم ولی انگار تو تنم یه چیزی راه می رفت تمام بدنم به خارش افتاد هی خارش می دم بدتر می شد نمی دونستم چکار باید بکنم  شده بود کارم تا صبح .

صبح که بیدار شدم بهتر نشدم هیچ بدتر شده بودم تمام پوستم قرمز و دونه های ریز نمی دونم به خاطر آب و هوا بود یا به خاطر غذا.با این حال تصمیم گرفتن سیزده بدر اونجا باشیم جاتون خالی نباشه نهار کباب داشتیم فکر کنم  همه تو اون روز کباب داشتن ما هم کلی گشتیم  تا یه جا پیدا کردیم اونجا  اطراق کردیم خیلی بودیم چهار تا ماشین اینم بگم که تلفن کردیم مادر جونیا هم اومدن.

جای قشنگ و دیدنی بود اصلا نمی موندی برای گرفتن عکس فقط دوست داشتی اینطرف و اون طرف بری. این دو تا هم غنیمته.

خیلی حرفیدم نه چکار کنم باید ادامه بدم تا بدونی چه روزی بهت گذشت.نازگلم

کجا بودیم نمی دونم عکسات حواسمو پرت کرد.

خلاصه هانی جونم باشی سیزده بدر هم بدر شد به سلامتی ولی سبزه و ماهیمون خونه مونده بود که پانزدهم فروردین  ریختم تو رودخونه . روز خوبی بودی خوش گذشت برگشتیم خونه ساعت ١١ بود خسته و بی حال فکرشو بکن فردا هم باید می رفتم سرکار . رمقی نمونده برام. تا برات غذا درست کردم و آماده شد ساعت ١ شب شد به خاطر خارش بدنم سریع رفتم حموم بازم خوب نشدم .تا اینکه فردا اومدم سرکار از همکارمون دکتر غفوری سوال کردم  گفت می تونی کتوفین بخوری .منم اینکار کردم بعد از چند ساعتی تقریبا از خارش افتادم .خدای شکر داشتم   دیوانه می شدم.

قربونت برم که این ژست گرفتی بلد نیستی که ولی خب تا گفتم این مدلی تو هم نشستی.

نور آفتاب افتاده کاملا توی دوربین من اصلا نمی دیمت همینجوری فلش زدم. ولی بدک نشده .

 قربونت برم ، فدات بشم ، دورت بگردم، پیش مرگت بشم و هر چیزی که به نظر برسه

دیشب دیدم پیدات نیست دیده بود بابا تو اتاق داره نماز می خونه  موندی بابا که اومد بیرون  رفتی اتاق پشت سرت اومد دیدم جانماز پهن کردی  دقیقاً عین بابا  همون کارها تکرار می کردی دستات بالا می بردی دستاتو به زانو می کشیدی وای هانی من اگه بودی همینجا یه بوس آبدر ازت می گرفتی .فدات بشم.

اینم عکست که سریع گرفتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سمیه : مامان مسیح مقدس
16 فروردین 91 14:25
سال نو مبارک خاله جون... امیدوارم تعطیلات به شما و مامان و بابا خیلی خیلی خوش گذشته باشه ... و البته بقیه سال رو هم همینطور گل لبخند رو لباتون باشه... ما آپیم با 4 پست جدید مربوط به تعطیلات نوروز... خوشحال میشیم بیایین پیشمون...
نفس
16 فروردین 91 15:11
سلام مامان خانومه گل. می دونی چقدر سعی کردم تا صفحه ات باز شد؟ باور می کنی اگه بگم بیشتر از 20 بار؟؟؟ بی معرفتی بود اخه اگه نمی اومدم. وبلاگت خیلی نازه و نی نیت از اونم نازتر ما شا الله. اللهم صل علی محمد و ال محمد. خدا برات نگهش داره. راستی خانوم خانوما بازم بهت سر می زنمالبته اگه صفحه ات بازم گیر نداشته باشه
ilijoon
16 فروردین 91 17:53
آفرين گلم كه نماز ميخوني ان شاالله خدا جوني هميشه همراهت باشه وسالم نگهت بداره دوستت دارم جيگر
مامان سونیا
17 فروردین 91 9:56
وای چه ناز این پسر خوشگله چه عکسای قشنگی خدا نگهدارش باشه به وب ما هم سر بزنید و با نظراتتون خوشحالمون کنید
مامانی درسا
19 فروردین 91 2:05
ای جانم به این گل پسری . مامانی چه عکسای خوشگلی گذاشتی . حسابی هم خوش گذشته . انشاالله روزای پیش رو هم همین طور براتون باشه . پسر گلمو ببوس
مامان پارسا قند عسل
20 فروردین 91 0:39
سلام عزیزم.سال نو مبارک.امیدوارم که سا خوب و خوشی داشته باشید.دلم براتون تنگ شده بود.هانی جونم رو ببوس
مامانی درسا
20 فروردین 91 7:45
عسل خاله یه دنیا بوس
نفس
21 فروردین 91 14:10
مامان خانوم گل لینکتون کردم با اجازه