هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

سفرمون به همدان

1391/3/28 8:39
نویسنده : مامان نیره
767 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل پسرم خوبی ! خوشی !

قبل از هر چیز از همه دوستانم و مامانهای گل ممنون که به ما سر زدن و خبر گرفتن از ما . ممنون و اینکه این پست رو رمز دار کردم به این خاطر بود به هر حال جایی کار می کنم  که حجاب براشون مهم و ....

یه خورده مشغله کاری و دانشگاه و مریض شدن دوباره هانی و خودم باعث شد  یه چند روز دور باشم از وبلاگ و نی نی وبلاگیهای عزیز.

یه تصمیم سریع در مورد تعطیلات گرفتیم و راهی همدان شدیم روز سه شنبه خاله پروین زنگ زد گفت که این چند روز تعطلیات بریم یه جایی ؟ تو پیشنهادت کجاست ؟ من که از  قبل به بابا گفته بودم بریم همدان . همش همدان درنظرم بود و همدان رو پیشنهاد دادم که با استقبال  مواجه شد منتها بقیه خاله ها  حالا هر کدوم به یه دلیلی نتونستن بیان  ما با خاله پروین نیا رفتیم . حالا چرا همدان ؟ یکی از مامانهای گل وبلاگی به اسم مریم جون مامان آقا آرین رفته بودن  به همدان  اینقدر از همدان خوب تعریف کرد منو شیفته  کرد حتماً  برم سفر .(البته فکرنکنم مثل اون بتونم  تعریف کنم)لبخند

از یه لحاظ دوست داشتم این سفر برم این بود که برای بابا خوب بود بعد از اتفاقات بدی که برامون پیش اومده و از دست دادن عزیز و بقیه چیزها  دوست داشتم روحیه اش عوض شه. و همین اینکه همین اتفاقات باعث شده بود زندگی برام یکنواخت  شده بود صبحها کار اداره و بعداز ظهر دانشگاه  هر 15 روز به 15 روز مریضی تو خلاصه خیلی  زندگی و روزها یکنواخت شده بود برام از هر جنبه برامون خوب بود .لبخند

روز سه شنبه دانشگاه داشتم سریع خودم رسوندم خونه غذا همینجوری سرپا یه چیزی خوردم و به تو یه کم شیر دادم  که خوابت برد من رفتم تا ساعت 30/7 کلاس بودم تا رسیدیم خونه ساعت 30/8 بود . با هم رفتیم خونه  دیگه افتادم به جون خونه حسابی تمیز کردم  البته تو این مابین با تو هم بازی می کردم  بعد سعی کردم تو رو بخوابونم که چمدان ها را ببندم  ولی نشد ساک تو رو  آوردم  که لباساتو بذارم  که اومدی هر چی لباس بود گذاشتی تو ساک.کلی راضییت کردم که اینجوری نیست این لباسها نه.لبخند

 دیدم اذیتم می کنی دست و صورت شستم  و بردمت توالت که پات سر خورد افتادی حالا بماند که خیلی ترسیده بودی  همه لباستم خیس شده  اوردم لباساتو عوض کردم به شلوار رسیدم شلوار آبی با لباس قهوه ای پوشیدی آخه حالا دیگه گل پسری بزرگ شده خودش انتخاب می کنه که چی بپوشهلبخند

 

بماند که کلی کلنجار تا اینکه تو موفق شدی رفتم تا خشک کن بیارم که خشکت کنم  دیدم بابا صدام می زنه !ترسیدم خیلی فکرکردم  افتادی ولی چشموتون روز بد نبینه که چشم من دید

باید بی ادبی منو ببخشید ولی اینم جزئی از خاطرات  گل پسری دیگه .

با چشماهای گشاد فقط نگاه می کردم حسین هی می گفت خانم زود باش زود باش دست و پامو گم کردم بود چکار کنم  چکار نکنم

فقط یه  جیغ کوتاه کشیدمتعجب و دست به کار شدم

آقا هانی روی قالیچه اتاق خواب ما پی پیییییییییییییییییییییییییی کرده بود.

حالا بابا حسین هی غر می زد و هی می گفتم من دیگه تو این اتاق پامو نمی زارم .من دیگه اینجا نماز نمی خونم .اینقدر من من کرد  یهو کفری شدم دیگه تمام غیض تو رو  روی اون خالی کردم .

بعد آروم شدم ازش مغدرت خواهی کردم قالیچه جمع کردم بردم شستمش . من عقیده ام براینه اشتباهی که قابل جبران باشه کاری که بشه دوباره و بهتر انجامش داد هیچ وقت نباید بابتش اعصاب خودت خرد کنی .ولی خب بعضی ها مثل بابایی عجولند و زود تصمیم گیری می کنند. 

حالا برسیم به ماجرای سفرمون

ساعت 30/7 صبح روز چهارشنبه خاله پروین نیا اومد خونه ما صبحونه خوردیم  تا راه افتادیم ساعت 30/9 بود تو راه خواب بودی به منجیل که رسیدیم گفتیم یه چای بخوریم و یه کم استراحت بکنیم هر کاری کردم راضی نشدی که لباستو عوض کنم هر چند از خواب بیدار می شی بد اخلاقیییییییییییییییییییییییییی.

بعد از کمی استراحت راه افتادیم تا رسیدیم به شهر آوج تصمیم گرفتیم نهار اونجا باشیم  شهر کوچیک و خوبی به نظر می رسید عمو هرمز و بابایی رفتن تا برای نهار چیزی تهیه بکن بعد از  یه ده یا یک ربع اومدن ولی دست خالی و بعد همش می خندیدن پرسیدم چی شده ؟ خیلی برامون جالب بود   فروشگاهها مرخ نداشتن و به قول خوشون رستوانها غذا تمو شده بود .تو این مابین یهو هوا دگرگون شد یه تکرگ وحشتانکی شروع شد همه پناه بردیم تو ماشین خدای شکر تو این فاصله  هانی من خواب بود .

 تو ماشین بیکار بودم ازت عکس انداختم  چقدر خدا رو شکر کردم که خوابیدی وگرنه می شد مگه نگهت داشت.ا

بعد از قطع شدن تگرگ  به فکر نهار افتادیم اون روز نهار کباب تخم مرغ داشتیم  کلی خندیدم  دیگه هوا خب شده بود که بیدار شدی بعد از کمی استراحت راه افتادیم یکسره رفتیم تا خود همدان .

وقتی به همدان رسیدیم از 118 اونجا شماره تلفن  چند هتل و هتل آپارتمان گرفتیم  زنگ زدم  به دو تا از هتلها  چون تو پیک بودن پر شده بودن  بعد از اون به هتل آپارتمانها دو تا جای خالی داشت آدرس گرفتیم رفتیم دیدیم خب بود برامون تو مرکزشهر .خیلی خسته راه بودیم  همینکه پریا تو ماشین ما بود کلی  بازی کردین  بیشتر باعث خستگی روحی شده بود تا جسمی  چون فضا کوچیک بود صداها بیشتر اذیت می کردن. به خاطر همین  دیگه شب جایی نرفیتم شام خوردیم و خوابیدیم.

صبح روز پنجشنبه همه شاد و بشاش بیدار شدیم خدای شکر هانی هم خیلی خوب بود شبش خیلی سرد بود می ترسیدیم هانی مریض شه .لباسهامون پوشیدیم راهی مسیرهایی که از شب تو نقشه مشخص کرده بودیم شدیم مسیرها رو شماره گذاری کرده بودیم که با برنامه پیش بریم می تونیم همه جا بریم .اول از بوعلی سینا که تو مرکز شهر بود  بهمون نزدیکتر شروع کردیم .تمام آثار و کتابها و حتیوسایل پزشکی بوعلی سینا دیدیم. هانی هم طبق معمول فقط تو شیطونی کردن  بود و بس .یه همراه مثل پریا داشت که بیشتر تحریک می شد برای بازی کردن.

این عکس به محض ورود به آرامگاه از هانی گرفتم که با دیدن گلها سراغشون رفت شروع به کندنشون کرد هر چی گفتیم نباید به گلها دست بزنی گوش نکرد.

اینم یک عکس با بابایی  تو آرامگاه

 توی محوطه آرامگاه یه درخت خوشگل بود که می خواستم عکس بندازم نگاه کن چه جوری ژست گرفتی قربونت برم

 

 بعد از آرامگاه بوعلی رفتیم میدان شیر سنگی جالب بود به خاطر همین یه شیر کلی خیابابونها بالا و پایین کردیم وقتی رسیدیم  شوهر خاله هرمز می گفت : به خاطر همین سنگ ما اینقدر بالا و پایین کردیم کلی خندیدیم.لبخند

یه چند تا عکس انداختیم رفتیم به سمت آبشار و مجتمع عباس آباد  کلی دوباره بالا و پایین کردیم تا خلاصه پیدا کریم رفتیم  واقعا شهر تمیزی داشتن خیابانوها همه تمیز و قشنگ طرف عباس اباد سربالایی بود ماشینها که پارک کردیم  پله داشت و دوباره سربالائی نمی دونم چرا ولی زانو درد خیلی کشیدیم به حدی که فقط ماساژ می دادم .لبخند

 یه آلاچیق گرفتیم اونجا نشستیم  جاتون خالی جوجه کباب داشتیم برای نهار  .خیلی باد می اومد هوا خوب بود ولی باد سرد زیاد داشت اینجا هم شانس آوردم هانی خوابیده بود  توی پتو پیچوندمش بازم نگران بودم مبادا مریض بشه بابا رفت پارچه ماشین آورد دور آلاچیق گرفت یه کم باد کمتر شد جاتون بازم خالی نهار خوردیم  رفتیم  توی مجتمع یه دور زدیم و آبشارشم خیلی پله داشت تا بالا چون بالای کوه بود به خاطر هانی گفتیم خدای نکرده اتفاقه دیگه اگه یهو بره یه سمت دیگه ..... و همین که زانو داشت امانم می برد این شد که نرفتیم .لبخند

تو این عکس اصرار کرد که عینک ما رو بزنه خنده دار نه نیشخند

باد سرد زیادی می اومد به خاطر همین بعد از نهار زود راه افتادیم  به تله کابین گنجنامه تله کابین که خب تو شهر و استان خودمون هست و بارها بارها رفتیم فقط  رفتیم بالا ببینم چه خبر که بچه با دیدن شهر بازی  دویدن سمت وسایل بازی

برای هانی و پریا بلیط استخر توپ گرفتیم هانی اول خوشش اومد ولی بعد گریه کرد .لبخند

بعد از اون سراغ یه وسیله دیگه بابا و شوهر خاله هم بازی فوتبال دستی می کردن

توی این بازی حنانه و پریا می پریدن بالا تو مثل توپ این ور و اون ور می شدی شروع می کردی الکی گریه  فدات بشم.لبخند

بعد ماشین سواری چون حرکت بود نتونستم عکس خوب بندازم  گرفتم ولی اصلا کیفیت نداره .  بعد رفتیم سینما سه بعدی اینم بگم بین خودمون باشه بابا یه خورده ترس داشت ولی همه با هم راضی کردیم گفتیم باید تجربه کرد. اون قدرها ترسناک نبود ولی چون از قبل نمی دونستیم  چجوری یه کم ترس داشتیم این بگم یه عکس عمل صندلی با  فیلم همزمان می شد یه خورده شوکه می شدی ولی روی هم رفته خوب بود .

  بماند که خاله پروین چقدر ترسید  خیلی  وقتها عینک نذاشت .ولی کلی خوش گذشتلبخند

بعد از اینجا رفتیم سمت بابا طاهر

 بعد از اینجا رفتیم جاتون خالی بستی و فالوده خوردیم  ساعت ٩ بود و خسته شده بودیم رفتیم هتل و شام  خوردیم تصمیم گرفتیم زود بخوابیم چون غار علیصدر گذاشته بودیم  تو کار برگشتمون چون ٧٠ کیلومتر با همدان فاصله داشته گفتیم بریم و دوباره برگردیم  خسته میشم به خاطر همین صبح ساعت ٤ راه افتادیم آخه اونجا مسئول دفتر بهمون گفت اگه دیر بردید شلوغ می شه بیچاره  درست گفته بود وقتیاز غار اومدیم بیرون کلی اردوهای دانش آموزی و دانشجویی  سرازیر شدن .لبخند

غار خیلی خوب بود هر چند زود رسیدیم  یه یک ساعتی توی ماشین خوابیدیم  تا شوهرخاله رفت بلیط تهیه کرد و صبحونه خوردیم  چون مریم جون گفته بود سرده داخل غار به هانی من کلی لباس پوشوندم  ولی حالا شاید مریم جون اون روز رفته بود هوا سرد بوده که براش سرد نشون داده بود ولی برای ما  خیلی سرد نبود حالاشاید زیاد لباس پوشیده بودیم اینجوری بود . خلاصه حکمت خداوند واقعا حکمتی ایست وقتی تو غار با اون عظمتش می بینی می گی واقعا خداوند چه چیزهایی آفریده . قشگ و زیبا بود .لبخند

 

اینقدر دیگه لج گرفت به آب دست بزنه و خودش راه بره که موفق شد داره خودش قدم می زنه و نگاه می کنه هی میگه آب و ماهیلبخند

اینجا محوطه بیرون غاره

بعد یه خوره صنایع دستی گذاشته بودن  اونها نگاه کردیم و راه افتادیم  به سمت شهرمون .یکسره اومدیم شهر رزن نهار همه موافق دیزی بودن  جاتون خالی دیزی خوردیم .لبخند

بازم اینجا هانی خواب بود و بیدار شد بد اخلاق بد اخلاق توی این سه روز اصلا غذا نخورد فقط فقط شیر .گلاب به روتون اصلا هم توی این سه روز پی پی نکرد.لبخند

این عکسم به امامزاده هاشم رسیدیم  عصرونه خوردیم  تو هم عاشق گل و منتها چیدن گل .لبخند

خب باید ببخشید این پست خیلی طولانی شد هموتون خسته کردم لبخند

در آخر از مریم جان تشکر می کنم شاید باعث جرقه اصلی اون بود و این سفر خیلی بهمون خوش گذشت .لبخند

در آخر دو ماجرا خنده دار تعریف می کنم براتون  که چه بلایی سرم اومدلبخند

خواستیم بریم عمارت نظری  نمی دونستیم باید تو ساعت اداری می رفتیم چون اداره اش توی همون باغ  هست بعدازظهرها بسته اس. هانی بغلم خواب بود دیدم که اونجا تعطیل گفتم هانی رو ببرم پشت بخوابونم هم اون راحت باش و هم من.لبخند

هانی پشت گذاشتم حسین حواسش به من و هانی بود که یهو پا از ترمز برداشت و لاستیک ماشین اومد روی سه از تا انگشتای پام  بی اختیار جیغ می کشیدم و داد می زدم بچم هانی خیلی ترسیده بود حسین هم هاج واج منو نگاه می کرد که چرا داد می زنم هی میگفتم پام پام حسین لاستیک روی پام حسین فقط نگام می کرد  تا اینکه بعد از یه دقیقه متوجه شد ماشینو جابجا کرد  بعد شوهرخاله هرمز اومد یه خورد انگشت شصت برام ماساژ داد و بعد کلی خندیدم  .بابا حسین می گفت من فکر کردم یکی از پشت گرفتت و خلاصه کلی فکرهای عجیب و غریب به ذهنش زده بود .لبخند

یکی هم توی برگشت بود  دوبارهآقا هانی خوابید به حسین گفتم هر جا دیدی  جاده خوب نگه دار هانی ببرم پشت بزارم .یه دقیقه رفتیم  خسته که شدم دوباره گفتم  که نگه داشت اونم چه جایی زیر پام  همه گٍل بود کفشم رفت توش حسین در مورد ماشین حساس گفتم چکار کنم کفشامو درمی یارم هانی گذاشتم میام تمیزشون می کنم  بعد میرم می شینم .حسین هم از همه بی خبر بود  با گذاشتن هانی پایین شروع به راه افتادن کرد  ایندفعه  جیغ آروم کشیدم  حالا کفشام پاییند و من بالا در حال حرکت نگه داشت پیاده شدم کفشهامو مالیدم به سبزه های دور جاده  تا نشستم تو ماشین .حالا حسین طلبکارتر از من دیگه با من حرفم نمی زنه .لبخند

این این دو تا ماجرای خنده دار ما . نیشخند

در آخر توی سفر پسر نازم بیست و سه ماه شده مبارکت باشه  عسل مامان فرشته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ilijoon
12 اردیبهشت 91 23:23
سلام مامان جوني شما هم كه رمز دار شديد اگه ممكنه و ايرادي نداره رمزتونو بديد تا بتونيم از اين پستتون هم ديدن كنيم
ilijoon
13 اردیبهشت 91 9:01
به به چه جاهاي خوبي رفتيد گل پسر ما هم چقدر خوشگل شده تو عكس هاش
ilijoon
13 اردیبهشت 91 9:01
زهرا
13 اردیبهشت 91 13:28
اینه که قبول نیست. شهر ما رفتید تازه رمزدارشم کردید
مامان اميرحسين
14 اردیبهشت 91 11:08
سلام خيلي عالي بود حسابي خوش گذشته همدان راستي سينما سه بعدي خيلي عاليه ها منم امتحان كردم مرسي از رمز
زهرا
14 اردیبهشت 91 13:21
واقعا توی نقشه ندیدم و کسی هم بهمون نگفت هر باری که سوالی کردیم اتفاقاً وقت اضافه آوردیم.
مرسی گلم

سپید مامان علی
20 اردیبهشت 91 11:59
من که رمز ندارم اما خصوصی واست گذاشتم...آخرین نظرات خوانندگان
مامانی درسا
21 اردیبهشت 91 1:39
مامانی منم رمز .....