دل نگرانی های خنده دار
یادم میاد وقتی باردار شدم بماند از اینکه اگر تند راه می رفتم می ترسیدم وای بلایی سرم نیاد نکنه یه وقت اتفاقی بیفتده و خیلی فکرهای عجیب و غریب.
هفته های اول بارداری اگر ناخداگاه روی شکم می خوابیدم چقدر استرس پیدا می کردم نکنه بچه از بین بره (بعد که اطلاعاتم در مورد بارداری بیشتر شد واقعا به کارهای خود خندیدم)
یا اینکه چقدر از خودم مراقبت می کردم در خوردن غذا و خیلی چیزهای دیگه خدای شکر دوران بارداریم با تمام چیزهای که الکی برای خودم درست کردم و همهشون زاییده ذهن و تخلیم بود پشت سر گذاشتم .
9 ماه انتظار تموم شد هانی گلم بدنیا اومد با تمام شوقی که منتظرش بودم .روز اول خیلی گریه کرد این بود شروع نگرانهای الکی و خنده دار من . چرا هانی اینقد رگریه می کنه نکنه مشکلی داره ؟ پرس و جو کردیم گفتند طبیعی بچه باید گریه کنه بچه ای که بدنیا بیاد گریه کنه یعنی اینکه سالم سالمه . خوب این نگرانی بر طرف شد .
رفتیم خونه دو روز از بدنیا اومدن هانی نگذشته بود که هانی از 4 صبح شروع کرد به گریه تا 10 شب هنوزم که هنوز مشخص نشد که چرا گریه می کرد که دیگه اخراش منم باهاش گریه می کردم تا پا تو مطب دکتر گذاشتیم هانی خوب شد . اومدیم خونه این روز هم گذشت .
شد هانی دو ماهه ! چرا هانی بر نمی گرده تا الان باید برمی گشت رو شکمش چرا ؟
شد چراهای ذهن من نکنه خدای نکرده مشکلی باشه روزها را با این فکر تموم می کردم پسر نازم تو دو ماه و 15 روز برگشت رو شکمش خوابید و سرشو بالا نگه داشت . (خب این به خیر گذشت)
شد هانی 5 ماهه ! هنوز نمی شینه چرا دیگه باید می نشست حتما تو تنبلی ؟ چرا با هاش تمرین نمی کنی ! دوباره چراها و ناراحتها شروع شد .با خودم می گفتم چرا هانی همه دیر انجام می ده از فردا بالش گذاشتم ولی می افتد حسین با من غر می زد می گفت ول کن خانم بموقع همه چیز انجام می ده .درست می گفت هانی من درست دو 5 ماه و 15 روز بود نیازیبه بالش نداشت برای خودش می نشست در واقع دروغ نباشه شاید یک روز کنارش بالش گذاشتم بعد خودش می نشست . قربونش برم
شد هانی من شش یا هفت ماهه؟ ای بابا چرا هانی چهار دست و پا نمی ره ؟ تنبل دیگه حتما!
دوباره فکر و ذکرم شد دل نگرانی های الکی ! دقت می کردم به کارهاش به حرکاتش .خیلی خنده دار بود بچه به زور وادار به حرکت می کردم در حالی تو دلم یقین داشتم به موقع این کار انجام می ده ولی نمی دونم که حرفهای دیگران بیشتر روم تاثیر داشتن یا باور خودم .
گل پسری من دقیقا 6 ماه و 15 داشت چهار و دست و پا رفت منو عاشق عاشق خودش کرد. دیگه وسایل خونه از دستش در امان نبودند و تا حدی که گلدون من روی میز کامپیوتر بود .
بعد این سوال مطرح شد که هانی دیگه الان هفت داره دندون در نیاورد ؟ اشکال نداره نگران نباش بعضی بچه ها دیر دندون در میارن. ؟ گفتند نگران نباش ولی مگه می شد .هر روز و هر هفته به لثه اش نگه می کردم و حسین کلی با این کارهای من مخالف بود . دیگه سعی می کردم حسین هست از این کارها نکنم.
تا یکسالگی مامانم هانی رو حموم می کرد همه می گفتند نمی تونی حمومش کنی ؟ کم کم باید یاد بگیری . این شد که دیگه یاد گرفتم خودم حمومش کنم . اینم یه جنبه مثبت بود از طرف دیگرون .
هانی گلم پا گذاشت تو 9 ماه دندون خوشگلش در اومد کلی ذوق کردیم شد خرگوش مامان . این نگرانی هم برطرف شد برای دندون خیلی حرص خوردم آخه تو همسایگی مامانم یه خانواده بود که بچه هاشمادر زاد دندون در نیاوردن الان هم هنوز که هنوز دندون ندارن به خاطر همین هر دفعه حرف دندون می شد زود قیافه اون دو تا می اومد جلوی چشمم بیشتر دل واپس می شدم .
بعد حرف رو راه رفتن گل پسری بود .خوب راه هم رفت دقیقاً توی 10 ماه بود که قدم های اول زندگیشو برداشت و چقدر زمین خورد و چقدر ذوق می کرد که داره راه می ره . ما تشویقش می کردیم اونم ذوق .
خلاصه بعضی وقتها وقتی فکرشو می کنم می گم همین الکی نگرانی ها و دل واپسیها باعث می شه که زود دچار استرس بشی و زود عصبی بشی و نتونی کنترل کنی خودتو بعضی وقتها واقعا می خندم به کارهام چون با اینکه یقیین داشتم ولی باز این همه دل واپس بودم .
اینم بگم بعد خداحافظی کنم
حاملگی من همزمان بود با حاملگی عمه آتیه .عمه آتیه هم اولین باردایش بود و خوب مثل هر زن دیگه مشکل خاص خودشو داشت و دوران حاملگی باید استراحت مطلق می کرد . بنده خدا توی شش ماه بچه را از دست داد و حسین چون می دونست من واقعا می ترسم از اینکه دوباره اتفاقی بیفته به من نگفتن تا اینکه روز زایمان آتیه می دونستم چقدر اصرار کردم به حسین بریم ملاقاتش و چقدر بحث کردم با حسین که اگه ما نریم ناراحت می شه زشته حسین مقاومت می کرد برای بیمارستان بهانه داشت و می گفت بیمارستان همه عفونی می خوای بری اونجا چکار اومد خونه می ریم پیشش .زنگ می زدم به عمه پروانه سراغشو می گرفتم می گفت خوبه هر دوتاشون خوبن حالا من از همه بی خبر و اصرار برای دیدن ولی اونها انکار .خلاصه یه روز خونه مامانم بود که از من پرسیدن رفتی پیش آتیه گفتم نه حسین هر بار یه بهانه می اره نمی ریم می دونم اتیه از دستم ناراحت می شه .مامانم گفتم آخه حال بچه اش خوب نیست شاید حسین به خاطر همین دوست نداره بری .گفتم چیش هست هر بچه ای روزهای اول همینجوریه .مامانم گفت نه این فرق می کنه شاید بچه براش نمونه اینو که گفت خیلی ناراحت شدم مصرانه دوست داشتم برم پیشش .تا اینکه دیدم همه می خندن و تو گوش هم و با اشاره صحبت می کنند. فهمیدیم یه چیزی هست. تا اینکه بابام بهم گفت. چند ماهی می شه دخترم بچه اش مرده اینا نمی خواستن تو بدونی حالا که تو اصرار داری بهم گفتم.
من تو ماه هشتم بودم که فهمیدم ولی حسین گفت خودت به ندونستن بزن. ولی تا هانی بدنیا اومد عمه آتیه حامله شد اینبار استراحت بود نه مثل اولی . تا حاصل این همه زحمت شد یه کاکل زری به اسم صدرا.