هنوز خوب نشدی
نمی دونم چی بگم و چی کار کنم درمانده و نگرانم
پریشب وقتی برای سحری بیدار شدم تب داشتی و تمام تشک روز زمین غل می زدی و ناله می کردی و هذیان می گفتی اصلا نتوستم چیزی بخورم یعنی نمی شد بغضم این اجازه بهم نمی داد فقط نشسته بودم تمام بدنتو ماساژ می دادم خیلی دوستم داشتم گریه کنم ولی به خاطر اینکه تو نترسه تو خودم ریختم و تو دلم گریه کردم هر چقدر بابا گفت تو بیا غذاتو بخور من پیشت هشتم نتوستم با دیدن حرکاتت بیشتر عذاب می کشیدم .
چهارشنبه هم بابا اومد مهد دنبالت و رفتیم آزمایشگاه الهی بمیرم برات که کلی گریه کردی بابا نتونست بمونه رفت بیرون .منو و پرستاره نگه داشتیم پنج تا از این شیشه استوانه ای آزمایشگاهی خون ازت گرفتن . انشاء اله چیزی نباشه مامانی من.
شاید الان نوشتن این چیزها راحت باشه ولی باور کن با نوشتنش هم اذیت می شم.
هنوز که هنوز هم تبت پایین نیومده .