هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

اولین دریا و شنای هانی

1391/6/19 13:42
نویسنده : مامان نیره
527 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلکم

خلاصه بعد از مدتها و تقریبا خوب بودن هوا تونستیم برنامه ریزی کنیم بریم دریا . منتها با اتفاقات ریز و درشت و بد و خوب

هفته پیش از طرف اداره جا رزرو کردم برای چابکسر و تصمیم گرفتیم همسفرهامون زن عمو مریم و عمو بهمن باشند .روز پنجشنبه تمام وسایل مورد نیاز مون رو جمع آوری کردیم و ساعت 30/8 راه افتادیم نزدیکای لنگرود که رسیدیم یه اتوبوس بهمون راه نداد بعد از چند دقیقه کنار رفت و ما جلو افتادیم ازش اینبار نوبت اون بود که هی از پشت بهمون چراغ بزنه و اینبار حسین راه نداد مردیکه عقده ایی از بغل سبقت گرفت اومد زد بهمون اینه بغل سمت من بسته شد و حسین سریع ترمز زد  یه کم جلوتر نگه داشت حسین پیاده شد یقه شو گرفت  بردش بالا و انداختش روی یکی از ماشینا اینقدر گردنشو فشار داده بود که مرده نمی تونست نفس بکشه یهو هم محلیهای اونجا ریختن سرمون با چاقو و کمربند به دست .واقعا مردمان بی شعور و بی فرهنگی بودند اصلا رعایت نکردند که زن و بچه همراهشون هست ما همش داد می زدیم که تصادف شده به شما مربوط نیست شما چرا دخالت می کنید به شما ربطی نداره همش با چاقو ما رو تهدید می کردند خیلی وحشتناک بود بالاخره هر جور بود منو و مریم دو تا دادشا را  انداختیم تو ماشین راه افتادیم  شاید بالغ بر 10 بار زنگ زدیم به 110 اما همشون در خواب ناز بودن  انگار نه انگار . بعد از کلی گشتن دنبال پاسگاه دیدم پاسگاشون توی یه محله و کوچه دنج و خلوت و آروم هستش  به سرباز گفتیم به افسر نگهبان بگو بیاد تا صورتجلسه کنه  خیلی جالب بود برگشته می گه تازه غذا خورده خوابیده .عصبانی شدم گفتم بهش بگید راحت بخوابه که شهرتون در امن و امانه .حالا افسر نگهبانه اومده جالبتر از همه جای ماجرا اینه می گه نمی شه کاریش کرد اینجا اینجوریه.تعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب

دیگه خسته شده بودیم  عمو بهمن ساعتی که مادر خانمش سر عقد بهش کادو داده بود و بین اون کش و مکش گم کرد (ساعتش مارک هم بود) ناراحت حالا بماند که ماشینمون هم ضرر دید . ناراحت

ساعت 12 رسیدیم به مقصدمون چابکسر شام خوردیم  و ساعت 3 صبح بود که خوابیدیم صبح هم خیلی زود بیدار شدیم زودتر از ما آقا هانی بود که  تا بیدار شد می گفت بریم دریا شنا کنیم . تاب بازی و سرسره بازی .

سر صبح  صورت نشسته تاب بازی کنه.

روز جمعه خیلی بهمون خوش گذشت و هر بار با گفتن ایکاش دیشب اون اتفاق نمی افتاد بیشتر بهمون خوش می گذشت یاد می کردیم

کلی شنا کردیم  مخصوصا هانی از یک طرف دوست داشتم بهش خوش بگذره از یک طرف دیگه نگران بودم مباد  مریض شه . حالا که دارم می نویسم هر دو تامون در شرف سرما خوردن هستیم .

بقیه هم در ادامه مطلب ببینیدددددددددددددددد.

دستاشو الکی می مالید به ماسه ها بعد می گفت کبیث شده بشورم (کثیف )

موج که می اومد سریع فرار می کرد حمومش کردم که دیگه نره تو آب ولی  مگه می تونستیم جلوشو بگیرم.

جامون طوری بود که پشت ویلا دریا بود و جلو جنگل یه سری عکس هم از جنگل و درخت اینا گرفتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

ilijoon
19 شهریور 91 14:26
هييييي خواهر آدمهاي بيخود همه جا پيدا ميشند خدا رو شكر كه به خير گذشت
ilijoon
19 شهریور 91 14:28
خوشحالم كه بهتون خوش گذشته هميشه خوش باشيد
ilijoon
19 شهریور 91 14:30
قربونت برم گلم چه عكسهاي ناز وقشنگي گرفتي كاميونت هم خيلي خوشگل بود
ilijoon
19 شهریور 91 14:30
سمانه مامان پارسا جون
19 شهریور 91 18:19
مامان محمد و ساقی
20 شهریور 91 11:41
مرسی عزیزم.


سپید مامان علی
20 شهریور 91 12:47
مرسی عزیزم


یاس
20 شهریور 91 15:45
مرسیhr]

سمانه مامان پارسا جون
21 شهریور 91 12:40
پس همه با هم همدردیم خانومی هانی جونو ببوس عزیزم
مامان اميرحسين
22 شهریور 91 10:30
مرسی گلم روزگاره دیکه با این ادماش


مامان اميرحسين
22 شهریور 91 10:31
خصوصي
مامان یاشار
25 شهریور 91 11:13
مرسی از همدردیت .


مامان محمد و ساقی
25 شهریور 91 13:42
خصوصی گلم.
سمیرا
27 شهریور 91 1:34
ای وای من بودم سکته میکردم خدا رو شکر به خیر گذشت
مامان نوژا
30 شهریور 91 9:03
همیشه به سفر و شادی باشید و امیدوارم دیگه از این اتفاقها نیوفته
ستاره زمینی
30 شهریور 91 11:03
آره خاله جون مرسی
ستاره زمینی
30 شهریور 91 11:05
عزیزم عکسات خیلی خوشگله. هم دریا هم جنگل حسابی باید خوش گذشته باشه.