هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

مهمونی

1391/7/4 13:40
نویسنده : مامان نیره
442 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگری مامان لبخند

روز به روز  که میگذره و کلماتو بهتر از روز قبل ادا می کنی و شیرین زبون تر میشی .اصلا نمی شه بهت به زور کاری را محول کرد حتما باید خودت بخوای  و از این زیاد خوشم نمی یاد. فرشته

نمونه براتون بگم اینکه :

بابا حسین : هانی جان شلوارک بابا کجاست می تونی بیاری چشمک

هانی : ای بابا نمی تونم (تکه کلام هانی همینه ای بابا)

بابا حسین : یعنی چی ؟زود باش بیار

هانی : نه نمی تونم

هانی : مامانی تو ببر

بابا حسین : نه فقط تو باید بیاری بعدا به من می گی برات بستنی و ..... بخرم دیگه

هانی : مامانی بده بده ببرم (با چنان قیافه و ادا و اطوری نگو و نپرس .نبره بهتره )ابرو

دیشب خاله لیلا زنگ زد و شام اومدن پیش ما می دونستم اگر زودتر بگم دیگه باید گیر بدی .موندم یه ده دقیقه آخر بهت گفتم ولی همون ده دقیقه به اندازه صدتا سوال همش گفتی مهدی کو ؟مهدی کو

تا اونها بیان کلافه شدم .کلافه

همش می گفت مهدی بیاد با هم سی دی عمو پورنگ نگاه کنیم .

خلاصه انتظارش سر اومد  و مهدی و بیتا اومدن ولی چشمتون زود بد نبینه دیگه اتاق هانی اسباب بازی نبود که توی سالن نیاورده باشن. ولی کلی بهشون خوش می گذشت  خب به خاطر همسایه ها باید رعایت می کردیم یه چند باری تذکر دادم بهت ولی فقط تو فکر مهدی بودی و بس .می دویدی و داد می زدی اصلا حرفمو گوش نمی دادی یعنی باشه و چشم می گفتی ولی عمل نمی کردی .

دیگه بابا که اومد سریع سفره شامو اماده کردم و خدای شکر خوب غذا خوردی یعنی از مهدی پیروی کردی . ساعت 12 بود که رفتن تواین مابین سی دی عموپورنگ ناپدید شد . تموم جا رو گشتم ولی پیدا نشد .

یه لحظه دیدم ساکتی برگشت نگات کردم دیدم دست زیر چونه زدی و می گی خدا جون من چیکار کنم دیگه سی دی عموپورنگ ندارم نگاه کنم . ناراحت

الهی فدات بشم من با این حرف زدنت .ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچنتونستم این لحظه رو شکار کنم چون متوجه شدی که دارم نگاهت می کنم .ماچ

بعد صدام کردی گفتی : مامانی کی سی دی منو برداشته ؟ کی برده ؟

مهدی برداشته بریم بریم خونه مهدی دعواش کن بزنش .

می گفتم : نه هانی جان ببین کجا گذاشتی .

خلاصه خسته شدینماچ تموم خونه زیر و رو کردم سی دی نبود که نبود . هانی منم ناراحت ناراحتناراحت ناراحت. باهاش صحبت کردم که بخوابه تا فردا پیداش کنیم . حتی مجبور شدم ساعت 1 شب زنگ بزنم به خاله لیلا از اونها هم سراغ سی دی بگیرم ولی اونها هم بی خبر بودن .

حالاباید برم خونه بگردم ببینم می تونم پیداش کنم. سوال

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

یاس
5 مهر 91 0:55
عزیز دلم.پارسا هم همینطوریه.مهمون که میاد کلا اطاقش میاد تویه سالن
مامان اميرحسين
5 مهر 91 11:54
كلا بچه ها همينن نميشه كاريش كرد نيره جون آخ آخ يعني مو به تنم سيخ ميشه كه وقتي بچه به يه چيزيش گير بده كه همون موقع بخوادش مثل كارهاي اميرحسين
سپید مامان علی
9 مهر 91 9:59
مرسی خاله جون پیدا شد.


مامان محمد و ساقی
22 مهر 91 14:13
همیشه وقتی مهمون میاد بچه های خودم بیشتر از بچه مهمون شیطونی میکنن.
آخی سی دیش گم شده بود.تو پست بالا خوندم که پیداش کردی.قربئنش چقدر ناراحت شد.
ساقی هم گم می کنه اینجا یه غوغایی به پا میشه.