هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

هفته ای که گذشت

1391/7/11 9:12
نویسنده : مامان نیره
435 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه وجودم که بند بند وجود فقط اسم و نام اونهفرشته

یه چند روزی می شد که اینترنت قطع یا کند بود هر روز سر می زدم ولی نمی شد اصلا راه نمی داد.عینک

قبل از همه چیز میلاد با سعادت امام رضا (ع) به همه تبریک می گم انشاء اله به حق جواد هر کس هر حاجتی که داره بهش برسه و انشاء اله

حالا از هفته ای گذشت بگم برات پنجشنبه آقا هانی رو بردم آرایشگاه اینبار دوربین با خودم برده بودم منتها  با یکی و دو تا عکس که  ازت گرفتم خانمو گفت قدغن نباید از محیط اینجا عکس بگیرید و اینقدر بهم برخورد که نگو . فقط تونستم یه عکس قبل از اینکه اصلاح کنی ازت بگیرم . پسرم ناز شده هر باری که اصلاح می کنم انگار یکی دیگه می شه قیافش خیلی تغییر می کنه .بعد با پسری کلی تو گلسار دور زدیم رفتم تی تی برای خودم شال مشکی خریدم برای سالگرد عزیز و بعد رفتیم جاتون خالی شیرینی رولتی خریدیم هر چند هانی گیر داده بود به کیک بزرگ خرگوشی ولی اون که نمی تو راه خورد اینقدر گفتم تا قبول کرد . بعد رفتیم سمت شهرداری که با دیدن سینما همش می رفتم بریم سنما  مامان بریم بریم دیگه .بهش می گفتم من پول ندارم  تو پول داری می گفت آره بریم . قربونت برم من .ماچ

  جمعه اولین سالگرد عزیز جون بود خدا بیامرزتش .ناراحت سالگردش همزمان شد با  تولد امام رضا (ع) .مراسمون از ساعت 3 شروع می شد تا 5 عصر که ساعت 30/2 بارون خیلی شدید گرفت  خیلی زیاد بود فکر می کردیم دیگه کسی نمیاد ولی اینقدر که دوسش داشتن همه اومده بودند و مسجد حسابی شلوغ شده بود . هانی اول خیلی اذیتم کرد هی از این سر مسجد به اون سر مسجد می رفت و هی  برای خودش شعر می خوند و همش دوس داشت از پله ها پایین بره برای دقایقی رفت پایین پیش باباش ولی خیلی زود برگشت خورد دیگه سعی کردم بخوابوندمش. بهش شیر دادم بغلم گرفت خوابید .راحت شدمچشمک

دیگه بردمش توی ماشین گذاشتمش تا مراسم تموم شد و خواستیم بریم خونه بیدار شد ولی شبش خیلی اذیتم کرد همش دوست داشت بره طبقه بالا که باباش و بقیه مردا نشسته بودند خیلی عصبانی شده بودم  دعواش کردم و گریه کرد بعد اون که حسین دید که خیلی عصبی هستم دیگه هانی بغل کرد تا وقتی که داشتیم می اومدیم خونه .جاریم مریم بهم می گه بعضی وقتا از این کارا بکن که یه چند ساعتی راحت باشی.چشمک

 خلاصه شام آماده شد و شام خوردیم و ساعت 11 دیگه راه افتادیم به سمت خونه . حالا یکسال شد که عزیز از بینمون رفت رفت ولی اینکار همون روز رفت یکسال شد ولی انگار همون لحظه از دستش دادیم هنوز باور نکردنی برامون .واقعا هر هفته که می رم خونه شون منتظرم بیاد به استقبال و رو بوسی و ....

هنوز باورم نمی شه و هروزی که از یاد می کنم  محال این جمله به زبون نیاد ایکاش نمی مرد.

 دانشگاه دوباره شروع شده غم بزرگی منو گرفته دوباره درس و دوباره هانی من باید سرگردان دست این و دست اون بچرخه که تا من بیام . خیلی ناراحتم ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم . مجبورم برم . هر چند الان دو هفته گذشته نرفتم .ناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

یاس
14 مهر 91 15:33
مرسی ما هم همینطور.


سپید مامان علی
20 مهر 91 12:01
مرسی عزیزم
مامان محمد و ساقی
22 مهر 91 14:02
ممنون آره دانشجویی فقط دوران مجردی باهات موافقم .ولی الانش هم بدک نیست فقط وقت کم میارم.