هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

عید قربان

1391/8/9 8:46
نویسنده : مامان نیره
468 بازدید
اشتراک گذاری

عید قربان مبارک

پنجشنبه تولد زن دایی سماء بود دایی علی ما رو به سرو کیک دعوت کرد با رفتیم بیرون اول گیر دادی به قلعه بادی چون خیلی وقت بود که نبرده بودمت دلتو نشکستم رفتیم ولی انگار رفتی سوپر مارکت شیر می خواستی ،آب می خواستی ، کیک می خواستی خلاصه همه چیز می خواستی هر چی می گفتم هانی برو بازی کن بعد ،کار خودتو می کردی الکی این ور بپر و اون ور بپر . تا اینکه نیم ساعتمون تموم شد با زور اوردمت بیرون بعد رفتیم کیمیا برات یه دست لباس خریدم وای که قیمتها چقدر گرون شدند لباس آشور که من مثلا می خریدم ١٤ تومن الان خریدم ٢٠  تومن بعد می پرسی می گن تو تحریم به خاطر همین . خلاصه کلی با فروشنده صحبت کردی همچنین هم تکیه زده بودی به مبل که نگو هر چی می گفتم بیا بریم نه فقط صحبت می کردی ماجرای قلعه بادی داشتی براش تعریف می کردی . قربونت برمقلب

با زور آوردمت بیرون حالا موز می خواستی خدای من اونجا که میوه فروشی نبود  ناچاراً از یه آبمیوه گیری یه موز خریدم برات توی راه مشغول خوردنش شدی تا رسیدیم به تاپ جهیز ظرف حبوبات می خواستم خیلی شلوغ بود مغازه هم کوچیک نمی تونستم کنترلت کنم فقط دو تا ظرف حبوبات خریدم اومدم بیرون همینجوری قدم می زدیم که یهو رسیدیم به سی دی فروشی پوستر عمو پورنگ و کلاه قرمزی بزرگ زده بودن به شیشه هانی تا اونها دید سریع رفت سمتشون داد میزد من عمو پورنگ می خوام بهش می گفتم نه تو داری خونه هست .داد می زدی می گفتی نه مامان من خونه عمو پورنگ ندارم بع بع ای ندارم . برام بخر می گفتم آخه من پول ندارم  می گفتی داری مامانی  من سی دی عمو پورنگ ندارم  بازم تو پیروز شدی  دوباره برات سی دی عمو پورنگ خریدم ولی اینو هم بگم  نمی دونم چرا سی دی عموپورنگ گم می شن تمام خونه رو زیر و رو کردیم ولی پیدا نکردیم . ناچاراً برای اینکه بعدازظهر لج نگیری وقتی که من دانشگاه هستم  برات خریدم .

حالا مگه اجازه می دادی که مغازه های دیگه بریم همش می گفتی بریم خونه ، خونه عزیز نریم حالا همه اینا بماند تازگیا یاد گرفته تا از در خونه میام بیرون  می گه خسته شدم بلغ کنبغلمامانی بلغ کن خسته شدم.بغل می گفتم باید بریم خونه عزیز امشب تولد زن دایی می گفت نه خونه عزیز نریم بریم خونه  من سی دی عمو پورنگ نیگاه کنم. لبخندخلاصه موفق شدم ببرمش خونه عزیز اینقدر که در مورد تولد و شمع و اینجور چیزا گفتم که راضی شد .چشمک

آخر شب همه جمع شدن در مورد گوسفند و قربونی کردن گوسفند صحبت کردند خلاصه به این نتیجه رسیدین هر کس سهمشو بذاره تا یه گوسفند بگیریم همه قبول کردند  آقاجون گوسفند خرید صبح جمعه دایی حسین زنگ زدبه من زنگ بزن بهم گفت هانی رو بیا تا گوسفند ببینه .ولی خب تو که خواب بودی  گفتم نمی شه هانی خوابه .آقاجون دلش نیومده بود  گوسفند رو سر نبردیده بودند دوباره ساعت ٩ بود که زنگ زدن ما هنوز سرشو نبریم هانی رو بیار من که کلی کار داشتم و هنوز دوش نگرفته بودم به بابا حسین گفتم که دوتایی با هم برین خلاصه پدر و پسر رفتن هانی مثل اینکه با دیدن گوسفند اول می ترسهناراحت بعد کم کم باهاش یه خورده بازی می کنی  گوسفند هم از آنون گوسفندای شیطون بوده اینجور که بچه ها تعریف می کردند الان صحبت هانی همینه

 آقاجون بع بع ای بست با چاقو اره کرد.(منظورش پاره کرد)ابرو

خلاصه جاتون خالی نهار کباب داشتیم و هانی تا می تونست بازی و کرد و شیطونی .شام هم رفتیم پیشه عمه اینا اینم ماجرای عید قربون امسال ما .

دوباره عید همه مبارکفرشته

 

اینم گل پسری من که حالا شده دو سال و پنج ماهه .عاشقتمماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سمانه مامان پارسا جون
10 آبان 91 17:31
مرسی خاله جون عید شما هم مبارک


مامان رها
12 آبان 91 17:24
بدو بیا پیشمون و عیدیتون رو از رها سادات بگیرید
سارا
13 آبان 91 19:25
سلام عزیزم خوبی؟چه خبر؟مرسی از اینکه تولد امیرعلی تبریک گفتی هانی جون ببوس کلی
ياس
20 آبان 91 23:33
سلام شما خوبین یاس من خوبه اره خیلی درگیرم میام با چند تا خبر