بچه دوم
سلام .سلامی به بلندی روزهای طولانی که نتونستم بیام وب و پست جدید بزارم برات . عذر تقصیر
این روزا به غیر از این اصلا حوصله ندارم و هنوز بهار نیومده من کسل و روزهای کسل کننده ایی دارم می گذورنم و بماند اینکه اداره هم شلوغه هر از گاهی می یشه به اینترنت سر زد و اینکه یه مدت بود رمان می خوندم و تمام وقتمو گرفته بود نمی شه بیام برات پست جددی بزارم اما دیگه قول دادم دیگه رمان نخونم خیلی روم تاثیر گذاشته بود شده بودم عین مجردیهام تا کتاب تموم نکنم خیالم راحت نمی شد .ولی دیگه قول دادم از طرفی هم ترم جدید و شروع کلاسا هر چند تصمیم گرفتم قبل سال اصلا کلاس نرم .دلیل دیگه هم از همه مهمتر تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتررررررررررررررررررررررررر عروسی عمو بهمنه
خیلی فکرمو مشغول کرده برای خرید برای کارهای دیگه اینکه لباس دادم بدوزن برام خوب بشه نشه معلوم نیست برای عروسی دایی علی که دامنم گند خورد حالا اینو ببینیم چی می شه بعد قرار بریم آتلیه سردرگمی بیشتر به خاطر اینکه اخه آزمون استخدامی هم همون روز عروسیه هر چند اول قرار بود بریم تهران ولی بعد کنسل شد بیشتر تو سردرگمی بود تا حالا . حالا که دیگه ساعت امتحان شده 7.30 صبح تا بیام خونه فکر کنم ظهره بعد آرایشگاه و کارهای هانی .راستی برای گل پسری دیشب خرید کردیم خیلی وسواس بخرج دادم امیداوارم که حداقل این همه وسواس ارزشو داشته باشه از بلوز خوشش اومد ولی شلوار زیاد تمایل نداشت .ولی گرفتم بقیه هم باید امروز بریم .
خب برسیم به شیرین کارایی این گل پسر امیدوارم دلایلم قانع کننده بوده باشد.
اینقدر نیومدم که تاریخ از دست دادم ولی می دونم پنجشنبه بود که نهار خونه ما بودن خاله مریم ازت سوال میکرد و تو هم قشنگ جوابشو می دادی .
خاله مریم : دوس داری مامانی نی نی بیاره
هانی : آره دیگه
خاله مریم : چی بیاره داداشی ؟ آبجی
هانی : خوب داداشی
خاله مریم : از کجا بیاره
هانی : خب معلومه از شیمکش دیگه ای بابا (بعد می خندید)
خاله مریم : مامانی نمی تونه بابایی بیاره
هانی : دستا روی لب هی خندید و هی خندید بعد گفت بابایی نمی تونه مامانی باید بیاره
حالا قیافه من از کجا می دونست
چند وقت پیشا با هم رفتیم فروشگاه برای خرید طبق معمول هانی رفت سراغ قفسه سی دی با دیدین هر سی دی مورد علاقه اش یه داد می زد و یه هورا . همش صدا می کرد می گفت مامانی بیا تام و جری داره آره .دوباره با دیدن یکی دیگه ذوق زده می شد خلاصه هر چقدر گشت گشت سی دی عمو پورنگ پیدا نکرد ناراحت بود چه جور حالا باباش هی می گفت خانم ساکتش کن بگو داد نزه .چکار می کردم بچم ذوق داشت دیگه
حالا هانی عصبانی و ناراحت و با بی میلی بیسکویت و خوراکیها انتخاب می کرد و برمیداشت و می دونم تمام فکرش پیشه قفسه سی دیا بود هی نگاه می کرد هی با خودش می گفت نداشت که چکار کنیم
خلاصه خریدمون تموم شد اومدیم برای حساب کردن به فرشونده میگه چرا عمو پورنگ ندارین ؟ خانمه گفت نداریم بزار نگاه کنم .
هانی : نیگاه کردی دیدی نداری حالا چکار کنیم .
با حال قهر اومد بیرون کلاه نذاشته بود باباش بهش گفت هانی زود بیا تو ماشین .
هانی چنان دادی زد و گفت ولم کن خودم می یام .
حسین هم دقیقا خشکش زد
اومدیم تو ماشین هاج و واج منو نگاه می کرد بهم گفت چرا اینجوری کرد .اشاره کردم محل نکن ناراحته .آخه چکارش کنم دنیای بچه منم تو عمو پورنگ خلاصه شده و بس تمام حرکات و شعرهای اونه بلده از ده حرفی که می زنه نه تاش عمو پورنگ می گه .
بعدش با هانی صحبت کرد بهش گفت کارش اصلا درست نبود و باید از بابا مغدرت خواهی کنه . سریع باباشو بوس کرد و بهش تند تند می گه منو دوس داری آره بابا . بخشید
بعد از اون حسین هزار گاهی یاد میاره و می خنده
خیلی شیطون شدی خیلیییییییییی یکدنده و مغرور میل خودش نباشه اصلا مغدرت خواهی نمی کنه میلش نباش کاری انجام نمی ده اینم از عجایب روزگاره چی می شه کرد .
یادم یه کاری کرد که چپ چپ نگاش کردم سریع اومد پیشم صندلشو از پاش بیرون آورد و بهم می گفت خم شو ببینم صندلو جلوی دهنم گرفته بود که بزنم تو دهنت دیگه این کار نکنی .
منم یه داد زدم سرش سریع برگشت رفت سرجاش نشست تا یک ساعت باهاش اصلا حرف نزدم بعد اومد بغلم کرد هی می پرسید منو دوس داری.
دیگه یادم نمیاد چیزی فکر کنم پستم خیلی طولانی شده فعلا تا بعد عروسی خداحافظ.
اینم ژست پسرم
این عکس هم موقع تمیز کردن خونه اس و هانی زیر مبل رفته
به خاطر عروسی گفتم بیام یه رژیم بگیرم بلکه یه کم لاغر شده باشم شروع کردن به دراز و نشست ولی همون دفعه بود بعد دیگه اصلا وقت نشد .هانی هم می خواست از مانکنتر بشه .