هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

روزهای پایانی

1392/1/7 13:45
نویسنده : مامان نیره
484 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه عشقم .فرشته

روزها از پی هم گذشتن رسیدن به روزهای پایانی سال و زمستون .هر چند امسال زمستون زمستون نبود و بیشتر شبیه به بهار بود ولی گذشت بماند که خیلی مریض شدی و سرما خوردی .روزهای خوبی هم داشتیم و پر از خاطره . یه نمونه اش آزمون استخدامی من بود واقعا به یادماندنی هستش . قشنگتر و به یادماندنی تر از اون عروسی عمو بهمن بود که همزمان با آزمونم بود و از خاطرهها هیچ وقت پاک نمیشه. بعد عروسی دایی علی و تولدهامون و خلاصه خوشیا و ناخوشیا گذشتن .زمانی وبلاگ شروع کردم به نوشتن دوس نداشتم از بدیا و از ناخوشیا و از چی بگم مرگ و میر بنویسم ولی روزگار این جور نخواست جور دیگه ای با ما تا کرد مجبور به نوشتنشون شدم .

بگذریم از این حرفا .صبح پنجشنبه با امید خدا رفتم برای آزمون همهتون آزمون دادین می دونین چقدر استرس داره. ساعت بهمون اشتباهاً گفته بودن ساعت 9 شروع می شد به 30/7 گفته بودن الکی دو ساعت معطل شدیم  خیلی خوب دادم یعنی تخصصی صد در صد زدم منتها تو عمومی یه خورده ضعیف بودم یعنی بدک نبودم .چشمک

ساعت 12 تموم شد و زنگ زدم به مریم (جاریم) که گفت کارش در حال تموم شدن و دیگه آماده س رفتم آرایشگاه پیشش خوب شده بود  یه خورده پیشش موندم بعد رفتم لباس خودم و حسین از خشکشویی گرفتم رفتم خونه نهار خوردیم و بعد تقریبا کارای خونه انجام دادم رفتم آرایشگاه . هانی هم با بابا حسین رفت آرایشگاه خودش خوشگل و ناز کنه .خیلی خوب شدم خیلی یعنی برای من خیلی مایه گذاشت هر کی منو دید می گفت چقدر خوب شدی چقدر قشنگ تعجب اومدم خونه دیدم هانی با موهای درس کردش خوابیده خواب هانی از خواب بیدار شه یه خورده بداخلاقه وقتی با این صحنه روبرو شدم گفتم وای کارم ساخته اس امشب هانی بد اخلاقه شیطان بغل کسب نره .با کسی حرف نمی زنه کسی اجازه نداره بهش نزدیک بشه خلاصه با همه این افکار بیدارش کردم بد عنق و بد اخلاق گریه چجور گریه از اون طرفم آتلیه وقت داشتم دیر کرده بودم با همون گریه بهش لباسشو پوشندم تا اینکه داداشم براش یه بیسکویت خرید تقریبا آروم شد فقط می گفت مامانی بلغم کن .بغل

دیر شده بود ولی باید می رفتیم آتلیه زیاد عکس نداختیم هانی هم که اذیت می کرد  سریع عکس گرفتیم و رفتیم سمت تالار .منتظر می مونیم که عکسا چطور می شن .  هنوز عروس و داماد نیومده بودن دیگه مشغول خوشامدگویی به مهمانها شدم  هانی تقریبا خوب شده بود با عمه هاش عکس انداخت و دیگه اذیتم نکرد . خیلی خوب بود عروسی جاتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت هر کی منو می دید کلی تعریف و تمجید می کرد و اینقدر بهم گفته بودن چقدر خوشگل شدی و چقدر خوش تیپ ذوق مرگ شده بودم . هانی من که  جای خود داره خوش تیپ و مامانی  شده بود . خلاصه عروسی عمو بهمن با خوشی تموم شد  اون شب تا 4 صبح خونه عمو بهمن جمع شدیم کادئو ها رو شمردیم  به نسبت خرجی که کرده بود پولی جمع نشد . فرداش هم که روز پاتختی بود اونم برگزار شد عروس و دوماد روانه خونه مستقل شدند. انشاء اله که خوشبخت بشن.

اینم عکس پدر و پسر خوش تیپم خودم.ماچ

 اینجا هم ورودی تالاره که از گل پسری عکس انداختم.

بقیه عکسا هم بمونه وقتی که از آتلیه گرفتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی مهدیار
13 فروردین 92 9:09
سلام همیشه به عروسی امیدوارم روزایی که در پیش رو داری برات بهترین روزا باشن

مرسی