گذر زمان
سلام به نفس زندگیم به لحظه لحظه های نفس هام که به عشق تو بیرون می یاد و دم و و بازدم میگیره به تمام ثانیه هایی که تبش قلبم برای تو می زنه
عزیزکم ، جوجوی مامان که حالا دیگه قد کشیده و واسه خودش مردی شده مستقل ، پر غرور و با استعداد . خوشحالم خوشحال از داشتنت ، مسرو م مسرور از با تو بودن ، عاشقم عاشق تو
می خوام از گذر زمان بنویسم زمانی که بی توجه به ما بی توجه به شادیهامون بی توجه باینکه چرا دوس داریم کنار تو باشیم و هی هی در حال دویدنه و مارو همش شرمنده تو می کنه که نمی تونیم بیشتر از این وقت بزاریم ، از زمانی که نمی خوام دیگه تند تند بگذره از زمانی که نمی خوام دیگه زود شب بشه یا زود روز بشه اینو از زمانی که تو بدنیا اومدی خواستارش شدم ولی این زمان ، این دو تا عقربه ها محلی بهم نمی کنن ، اصلا اهمیتی بهم نمی دن ، به نگاه هام، به حرفام دارن راه خودشون می رن نمی زارن من با تو به اوج برسم با تو غرق بشم و دیگه منت این عقربه ها که اسم خودشون گذاشتند ساعت نکشم
ولی روشونو کم می کنم می زنم تو ذوقشون منتشون نمی کشم
از گذر زمان گفتم چون تا چند روز دیگه تولد بهترین هدیه خدا به منه ، بهترین موجودش که بچه نام داره و اون بچه هانی عسل منه . عزیزم قلب من تولدت مبارک .
نمی گم زمان چقدر زود گذشت نمی گم نمی گم چون لحظه لحظه با تو بودن دوس داشتم و دارم و خواهم داشت انشاء اله بهترین روزها و بهترین زمانها را با هم سپری کنیم .
یه خاطره از هانی گلم بگم براتون که این پست هم خالی نباشه از شیرین کاریاش
سر میز غذا بودیم با اون انگشتای کوچیکش برد تو موهام و بعد به سمت سر خودش و بعد همین کار با باباش انجام داد و شروع به خندیدن کرد دلیلشو که سوال کردم میگه مامانی عکس تو و بابایی گذاشتم تو گلم فدای تو