هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

معجزه

سلام خوبی گلم ببخش خیلی وقته نیومدم برات توضیح می دم خیلی اتفاقا افتاده خیلی کار ها شده چه بی خبر و بی اطلاع چه دونسته و چه ندوسته شده خیلی اعصابا داغون شده خیلی ناراحتیها پیش اومده ولی باز گذر زمان باعث شد بگیم این هم می گذرد. نمی دونم از کجا شروع کنم و از کجا بگم چون اتفاقات همه پشت سر هم و اتفاقی و یا عمدا شده من فعلا تا یه مدتی اینجوری بی حال و بی حوصله ام اولش سخت بود قبولش ولی دوباره حس مادر شدن دوباره حس اینکه یکی داره تو وجودت شکل می گیره خوشاینده حالا از همه اینا بگذریم  فقط می گم معجزه دوباره خداوند شامل حال ما شد الان هفته نهم بارداری هستم یکی مثل تو داره تو وجود شکل میگیره از خدا می خوام مثل تو عزیز و مهربون و صحیح و سالم ...
22 خرداد 1393

روز زن و مادر

دوباره سلام به همه مامانای عزیزو دوباره تبریک امسال هم مثل سال گذشته اداره برامون یه سفر کوتاه و یه روزه به چابکسر را ترتیب داد و منو و پسری با هم رفتیم چابکسر منتها این دفعه هوا زیاد خوب نبود و هانی هم که عاشق دریا نتوست شنا کنه و واقعا ناراحت بود خیلی اصرار کرد ولی خیلی سرد بود روز بدی نبود یعنی خوب هم نبود یه چیز بین خوب و بد . ...
9 ارديبهشت 1393

فقط تبریک

فقط اومدم تبریک بگم به همه مامانای عزیز. به مینای گلم به ستاره جونم، به یاسی مهربونم به همه اون مامانایی که دلشون بنده به تک تک لحظات نفساشون و عزیزاشون بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ... بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست بزرگ شدیم ... به اندازه ای که  فهمیدیم پشت هر خنده مادرم هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود... بزرگ شدیم ... و یافتیم که مشکلاتمان دیگر  با یک شکلات ، یک لباس یا کیف حل نمی شود ... و اینک والدینمان دیگر دستهایمان را برای عبور  از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور  از پیچ و خم های زندگی ... بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تن...
31 فروردين 1393

سال نو ، بهار نو

بهار زمستان کوله بار برفی اش را میبندد و زمین لباس عروس سفیدش را از تن در می اورد. هر گامی که زمستان بر میدارد پشت سرش ادم برفی ها ی چاق شروع به اب شدن میکنند و جای خود را به سبزه  های نوجوان و شاداب بهاری میبخشند. صدای شادی رود هنجره ی طبیعت را به صدا در می اورد و چشمان گریان اسمان از دور شدن زمستان قطره ای از اشک بلورین خود را یر روی شاخه های پرمهر درخت کوهستان پیر می اندازد و از شدت ناراحتی شروع به گریه ای ناپایدارمیکند. و گل های نوزاد صورتی رنگ کوچک زیر سایه ی مادران بلند قدشان میروند و با خیال اسوده میخوابند. خرس قهوه ای رنگ غار تنها از خواب چند روزه خویش بر میخیزد و با شادی روبه جنگل که از دور به شکل یاقوتی سب...
20 فروردين 1393

تکاپو

سلام به همه زندگیم به قول خودش عمرم و جیگرم و نازم و روحم و ولی عشقم نیست کلی می خندیم دیگه پسری داره بزرگ می شه و فقط این حرفاشه که بعضی وقتا شیرین زبونی می کنه .  این روزا هم مثل همه کسای دیگه تو فکر خونه تکونی و خرید سال جدید هستیم این هفته هانی مریض شد و مجبور شدیم نصف شبی بریم کلینیک و دکتر پنی سلین برای گل پسری تجویز کرد بماند که چقدر صحبت کردیم تا راضی شد آمپول بزنه ولی خوب بعد از آمپول واقعا حالش بهتر شده الانم داره دوران نقاهتو می گذرونه . اینم بگم زن عمو دوم فروردین زایمان داره یه پسر دیگه به خاندان قلی پور اضافه می شه .برنامه سفر داریم اگه برنامه ریزیمون خوب پیش بره حتما خاطراتشو می زارم البته با عکسای جدید از پسرمون ....
19 اسفند 1392

برف

سلام به  روزهای برفی گل پسرم  روزهایی که بس نشسته بودیم تو خونه از سرما. ولی خدایی خوب بود شکر نعمتهای خدا باید کرد این همه زیبایی وقتی وارد خیابون می شدی وای که چقدر قشنگ بودن درختا خیلی زیبا بود وقتی که تو جاده درختا ردیف و همه سفید پوش بودن و ما تو اون روزا منتظر خاله فاطمه بودیم تا از سفر کربلا برگرده که جمعه هم ولیمه و هم عروسیش. چقدر عزیز حرص خورد که هیچکس نمیاد ولی خدایی خدا خیلی مهربونه دو روز مونده چنان آفتابی شد که حتی برفا هم خجالت کشیدن آب شدن چه برسه به ما شکر نعمتش کنیم. از روزهای برفی بگم که شال و کلاه می کردیم فقط می رفتیم خونه عزیز و برمی گشتیم اداره تقریبا تق و لق بود مهد کودک پسری که حالشو بردن یک هفته تعط...
21 بهمن 1392

خوشحالم

سلام خوبی هانی جان مامانی این روزا من دقیقا این شکلیم آزاد و رها حس خوبیه خدای شکر امتحاناتم تموم  شد مهمتر از همه دانشگاه هم تموم شد وقتی بهت گفتم یکم نگاه کردی انگار داشتی حلاجی می کردم حرفمو که بغلم کردی بوسیدی گفتی چقدر خوبه که دیگه دانشگاه نمی ری دیگه از این بعد پیش من هستی و با هم می ریم شهربازی  بهش می گم هانی برای من خوشحال نشدی فقط برای شهربازی  بهم می گه آخه مامانی جون چی فرقی می کنه بعد روشو می کنه اون طرف خیلی بی تفاوت مشغول بازی میشه بهش نگه می کنم تو ذهنم حلاجی می کنم حرکات و حرفاشو اینکه همیشه اینقدر راحت کنار میاد با مسائلش همیشه اینقدر بی تفاوت میگذره خدای نکرده مشکلی براش پیش بیاد همین عکس العمل نشون ...
3 بهمن 1392