یه اتفاق بد !
سلام به نفسم و به همه زندگی ام دیروز ظهر بابا اومد دنبالتو شما رو آورد خونه قبل از تو و بابا مادر جون اومده بود خودش مخفی کرد که تو اون پیدا کنی ولی تو خواب بودی ولی به محض گذاشتن روی زمین بیدار شی تا یه ربع خواب و بیدار بودی تا خلاصه بیدار شدی و رفتی بغل مادر جون . ناز می کردی براش فراوان خودتو لوس می کردی . کلی با هم بازی کردیم انواع ورزشها و رژه رفتن ها ، قطار شدنها، توپ بازی خلاصه همینجوری گذشت تا غروب که خاله فایزه زنگ زد می خواد بیاد تو رو ببینه ساعت ٣٠/٦ بود که اومد خواستی براش ناز کنی هی دور خودت چرخیدی هی چرخیدی خواستی خودتو کنترل کنی نتوستی خوردی به بخاری پست دستت چسبید فقط یه آق کوچیک گفتی منم گفتم خب زیاد نچسبیده تا ای...
نویسنده :
مامان نیره
11:52