هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

محرم و هانی کوچولو

قطره بارون دلم  سلام قبل از هر چیز از همه نی نی وبلاگیها تشکر می کنم بخاطر تبریک هایی که می فرستند و ممنونشون هستم  با این کارتون منو ترغیب کردین تو جشنواره  هم شرکت کنم .                               اسب بی سوار       ای اسب بی سوار از اینجا گذر نکن                                 &n...
17 آذر 1390

محرم و هانی کوچولو

قطره بارون دلم سلام قبل از هر چیز از همه نی نی وبلاگیها تشکر می کنم بخاطر تبریک هایی که می فرستند و ممنونشون هستم با این کارتون منو ترغیب کردین تو جشنواره هم شرکت کنم . اسب بی سوار ای اسب بی سوار از اینجا گذر نکن با خون یال خویش غـمی بیشــتر نکن بگذار این امید بمانـد بــه کــودکــان بر کودکان حکایت مرگ پـــدر نـکــن از خیمه ها که میگذری شیهه ای نکش این زخم تازه را به کسی تازه تر نکن زینب امید داده بــه طــفلان بــی پــدر با آمـدن نـصـیحـت او بـــی اثـــر نکن دانم که شیهه های تو از زور غصه هاست این بغض را بخور و یتیمان خبر نکـن بر خود بب...
17 آذر 1390

گفتن کلمه { نه }

گل بی خار مامان صبحت بخیر بعد از دو روز مرخصی اومدم سرکار تا کارهای قشنگی که انجام دادی رو بنویسم . بعد از اینکه واکسن زدی بردمت خونه مادر جون گذاشتمت تا ساعت ٣ بعداز ظهر که باباجون اومد دنبالتون شما رو آورد خونه .خیلی بی قراری و گریه کردی تب داشتی و  وقت خوردن استامینوفن شده بود دارو رو دادم و یه خورده که شیر خوردی  دیگه خوابیدی پات هم خیلی درد می کرده اصلا تکونش نمی دادی خلاصه تا ساعت ٠٠/٥ خوابیدی منم می دونستم بیدار شی باید اذیت بکنی تمام کارهامو انجام دادم فرداش هم مرخصی گرفته بودم  راستی یادم رفت اینترنتی برای شما خرید کردم (یک ماشین کاری ، استوانه هوش) خیلی خوشگلند (خیلی مامان تبیلی هستم هنوز عکساتو از دوربین...
12 آذر 1390

گفتن کلمه { نه }

گل بی خار مامان صبحت بخیر بعد از دو روز مرخصی اومدم سرکار تا کارهای قشنگی که انجام دادی رو بنویسم . بعد از اینکه واکسن زدی بردمت خونه مادر جون گذاشتمت تا ساعت ٣ بعداز ظهر که باباجون اومد دنبالتون شما رو آورد خونه .خیلی بی قراری و گریه کردی تب داشتی و وقت خوردن استامینوفن شده بود دارو رو دادم و یه خورده که شیر خوردی دیگه خوابیدی پات هم خیلی درد می کرده اصلا تکونش نمی دادی خلاصه تا ساعت ٠٠/٥ خوابیدی منم می دونستم بیدار شی باید اذیت بکنی تمام کارهامو انجام دادم فرداش هم مرخصی گرفته بودم راستی یادم رفت اینترنتی برای شما خرید کردم (یک ماشین کاری ، استوانه هوش) خیلی خوشگلند (خیلی مامان تبیلی هستم هنوز عکساتو از دوربین خالی نکردم بخدا ...
12 آذر 1390

اتفاق های بد

نفسم سلام        دیروز وقتی از اداره  تعطیل شدم اومدم شما رو از مهد آوردم  خونه به محض رسیدن گفتی آب می خوای می دونی که به آب چی می گی : آخ  (چونه ات می چسبونی به سینه ات ) می گی .منم حواسم نبود لیوان پر  بدست دادم وقتی خوردی شروع به راه افتادن کردی منم برای اینکه پایین نریزی گفتم :هانی جون به مامان آب نمی دی .اومدی لیوان به من بدی اشتباه گرفتی سمت خودت تمام آب ریخت تو یقه لباست حتی رکابیت هم خیش شده بود شروع به گریه کردن کردی .فوری لباستو در آوردم دیدم همه لباسهات خیس شده از فرصت استفاده کردم بردمت حموم . حمومت کردم اومدیم پیش بخاری که لباساتو بپوشانم همه لباستو پوشندم&nb...
10 آذر 1390

اتفاق های بد

نفسم سلام دیروز وقتی از اداره تعطیل شدم اومدم شما رو از مهد آوردم خونه به محض رسیدن گفتی آب می خوای می دونی که به آب چی می گی : آخ (چونه ات می چسبونی به سینه ات ) می گی .منم حواسم نبود لیوان پر بدست دادم وقتی خوردی شروع به راه افتادن کردی منم برای اینکه پایین نریزی گفتم :هانی جون به مامان آب نمی دی .اومدی لیوان به من بدی اشتباه گرفتی سمت خودت تمام آب ریخت تو یقه لباست حتی رکابیت هم خیش شده بود شروع به گریه کردن کردی .فوری لباستو در آوردم دیدم همه لباسهات خیس شده از فرصت استفاده کردم بردمت حموم . حمومت کردم اومدیم پیش بخاری که لباساتو بپوشانم همه لباستو پوشندم فقط آستین بلندت مونده بود که دست یهو چسبید به بخاری خیلی گریه کرد...
10 آذر 1390

اولین برفی که دیدی

عسل مامان ظهرت بخیر از صبح تمام سیستم ها و اینترنت قطع بود نتونستم آپ شم ولی الان موفق شدم .از روز پنجشنبه مامان جون اینقدر برف اومده که نگو .ولی خب من و شما اصلا بیرون نرفتیم  آخه پسری من اونوقت مریض می شدی و منم تحمل دیدن مریضی تو رو ندارم . ولی با اینکه خونه بودیم آبریزش گرفتی حالا فردا هم نوبت واکسنه نمی دونم چکار کنم .خیلی برف حالا ببینم می تونم تو رو برم بیرون یه چند تا عکس خوشگل بندازیم . صبح که با دردسر زیادی تونستیم ماشین از تو پارکینگ بیرون بیاریم اونم فقط فقط بخاطر تو بود بابا خیلی عصبانی شده بود می گفت هانی تو رو گلوم پا گذاشتی اگه به خاطر تو نبود هیچ وقت ماشینو بیرون نمی اوردم .خلاصه هانی جون ماشین بعد از نیم سا...
8 آذر 1390