خواستگاری دایی علی
نفسم صبح بخیر مثل همیشه سرکارم هستم برات می نویسم .دیروز مادرجون و آقاجون اومدن خونه ما موقع نهار بود ولی اونها نهارشون خورده بودن به خاطر همین دیگه با ما غذا نخوردن .تو می خواستی بخوابی ولی با دیدن آقاجون دیگه نخوابیدی دیدم مادر جون مرددِ هی این دست و اون دست می کنه ؟ اشاره کردم چیزی شده بعد این که میوه آوردم بابا صدا زدم گفتم بیا جلوتر مادر جون کارت داره .بعد مادر جون با من من گفت با اجازه شما می خوایم بریم برای دایی علی خواستگاری . بابا گفت : به سلامتی ! مادر جون گفت دوست داریم شما هم تو این مراسم باشین بابا گفت من نمیام ولی اگه دخترتون دوست داره بیاد .منم گفتم حالا که چیزی نشد ما برای مراسمات دیگه میایم خلاصه هانی جون به خاطر ب...
نویسنده :
مامان نیره
13:19