هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

خواستگاری دایی علی

نفسم صبح بخیر مثل همیشه سرکارم هستم برات می نویسم .دیروز مادرجون و آقاجون اومدن خونه ما موقع نهار بود ولی اونها نهارشون خورده بودن به خاطر همین دیگه با ما غذا نخوردن .تو می خواستی بخوابی ولی با دیدن آقاجون دیگه نخوابیدی دیدم مادر جون مرددِ هی این دست و اون دست می کنه ؟ اشاره کردم چیزی شده بعد این که میوه آوردم بابا صدا زدم گفتم بیا جلوتر مادر جون کارت داره .بعد مادر جون با من من گفت با اجازه شما می خوایم بریم برای دایی علی خواستگاری . بابا گفت : به سلامتی ! مادر جون گفت دوست داریم شما هم تو این مراسم باشین بابا گفت من نمیام ولی اگه دخترتون دوست داره بیاد .منم گفتم حالا که چیزی نشد ما برای مراسمات دیگه میایم خلاصه هانی جون به خاطر ب...
25 آبان 1390

هفته بارونی

    داره بارون می یاد کوچه بازم لبریز احساسه                              هنوزم نم نم بارون صدای ما رو نمی شناسه همین دیروز بود انگار تو با من تو همین کوچه می گفتی زندگی وقتی تو با من نیستی پوچه آهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه می ریزی آهای بارون پاییزی آهای بارون پاییزی داره بارون می یاد کوچه بازم لبریز احساسه هنوزم نم نم بارون صدای ما رو نمی شناسه توی تقویم ما دو تا بهار از غصه می سوزه واسه ما اول پ...
25 آبان 1390

عکس عزیز جون

خوشگل مامان سلام خوبی گلم امروز تصمیم گرفت عکسهای عزیز رو هر چند این چند تا تو گوشی داشتم برات بزارم . نمی خوام تو وبلاگت از خاطرات  بد بنویسم فقط برای یاداوری دوران پیریم می نویسم دیروز سومین روز درگذشت مامان عزیز (مادربزرگ خودم ) بود که می شه مامان اقاجون . دیشب ساعت ٤ صبح نمی دونم بد خواب شدی همش گریه می کردی  تا ساعت ٦.٥ صبح این حالتی بودی پوشکتو تعویض کردم و اجازه ندادی شلوار بهت بپوشونم بابا هم گفت نمی خواد  فقط پتو سرش بذار که دیگه من اومدم سرکار .امروز خاله جون مریم به خاطر بدنیا اومدن هومان تو اداره ما رو صبحونه مهمان کرد به صرف حلیم (جات خالی مامانی) همش منتظر تلفن بابا بودم که تو رو برده مهد یا نه هر چقدر ...
5 آبان 1390

عکس عزیز جون

خوشگل مامان سلام خوبی گلم امروز تصمیم گرفت عکسهای عزیز رو هر چند این چند تا تو گوشی داشتم برات بزارم . نمی خوام تو وبلاگت از خاطرات بد بنویسم فقط برای یاداوری دوران پیریم می نویسم دیروز سومین روز درگذشت مامان عزیز (مادربزرگ خودم ) بود که می شه مامان اقاجون . دیشب ساعت ٤ صبح نمی دونم بد خواب شدی همش گریه می کردی تا ساعت ٦.٥ صبح این حالتی بودی پوشکتو تعویض کردم و اجازه ندادی شلوار بهت بپوشونم بابا هم گفت نمی خواد فقط پتو سرش بذار که دیگه من اومدم سرکار .امروز خاله جون مریم به خاطر بدنیا اومدن هومان تو اداره ما رو صبحونه مهمان کرد به صرف حلیم (جات خالی مامانی) همش منتظر تلفن بابا بودم که تو رو برده مهد یا نه هر چقدر منتظر موندم زنگ...
5 آبان 1390

گلچین خنده هات

عزیزکم سلام هانی جون می خوام گلچین خنده هاتو بذارم این عکسها فعلا این عکسها رو تو سیستم اداره داشتم گذاشتم تا بعد دوربی را بررسی کنم               ...
4 آبان 1390

گلچین خنده هات

عزیزکم سلام هانی جون می خوام گلچین خنده هاتو بذارم این عکسها فعلا این عکسها رو تو سیستم اداره داشتم گذاشتم تا بعد دوربی را بررسی کنم ...
4 آبان 1390

وقتی نشستن را یاد گرفتی

    به زور تو را روی صندلی نشوندم تا ازت عکس بگیرم آخه هانی جان نمی دونم چرا با دیدن دوربین  لج می گیری نمی زاری ازت یه عکس خوب بگیرم همیشه عکسات بد در میاد ولی خوب من برای یادگاری نگه می دارم .       ...
4 آبان 1390

وقتی نشستن را یاد گرفتی

به زور تو را روی صندلی نشوندم تا ازت عکس بگیرم آخه هانی جان نمی دونم چرا با دیدن دوربین لج می گیری نمی زاری ازت یه عکس خوب بگیرم همیشه عکسات بد در میاد ولی خوب من برای یادگاری نگه می دارم . ...
4 آبان 1390

اولین روز مهد کودک

نازکم سلام امروز ساعت 8 شما رو بردم مهدکودک .پنجشنبه رفتم ثبت نامت کردم  اخه مادر جون دیگه خسته شد آرتز دست و پا رو با هم داره هر چند خاله سحر هست کمکش می کنه ولی هر بار می رم می گه هانی خیلی سختم می کنه به کارهام نمی رسم  بخاطر همین رفتم دنبال مهدکودک خیلی گشتم تا این مهدکودک پیدا کردم  صبح تنها بودم وگرنه ازت عکس میندازم . انشاء اله فردا بیدار بودی ازت عکس می ندازم. یه سه ساعتی اونجا بودی و شاید بیشتر از بیست بار زنگ زدم هر بار گفتن که تو بغلشون نشستی پایین نمیای. ولی مامانی جون باید عادت بکنی اونجا بمونی .ساعت 11 گفتم خاله سحر بره ببرتت خونه الان زنگ زدم گفت داری می خوابی.دوستت دارم اینو یادم رفتم بگم ماشاء اله...
1 آبان 1390