هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

اولین برفی که دیدی

عسل مامان ظهرت بخیر از صبح تمام سیستم ها و اینترنت قطع بود نتونستم آپ شم ولی الان موفق شدم .از روز پنجشنبه مامان جون اینقدر برف اومده که نگو .ولی خب من و شما اصلا بیرون نرفتیم آخه پسری من اونوقت مریض می شدی و منم تحمل دیدن مریضی تو روندارم . ولی با اینکه خونه بودیم آبریزش گرفتی حالا فردا هم نوبت واکسنه نمی دونم چکار کنم .خیلی برف حالا ببینم می تونم تو رو برم بیرون یه چند تا عکس خوشگل بندازیم . صبح که با دردسر زیادی تونستیم ماشین از تو پارکینگ بیرون بیاریم اونم فقط فقط بخاطر تو بود بابا خیلی عصبانی شده بود می گفت هانی تو رو گلوم پا گذاشتی اگه به خاطر تو نبود هیچ وقت ماشینو بیرون نمی اوردم .خلاصه هانی جون ماشین بعد از نیم ساعت کشاکش بی...
8 آذر 1390

18 ماهگیت مبارک

ناز ززززز دونه من سلام صبحت بخیر امروز شدی 18 ماهه مبارکت باشه پسرم .انشاءاله  همیشه سبز باشی فدات شم نازگلم دیش اصلا خوب نخوابیدی همش بیدار شدی و گریه کردی  و قل می خوردی اینطرف و اون طرف . لثه های پایین خیلی متورم شدن دیگه فکر کنم موقع بیرون زدنشون باشه برات دعا می کنم که خیلی زود در بیان تا پسر عزیزم بیشتر از این اذیت نشه . (مشغول خوندن صلوات هستم برات)  دندونهای قسمت بالا (دو تا از آسیاب ها ) سرشون زده بیرون مبارکت باشه قربونت برم . یکشنبه نوبت واکسن از الان غم اون روز دارم که باید گریه کنی و اجازه ندی .دوباره تب دوباره نگرانی دوباره  غصه طبق معمول صبح وقتی بردمت مهد بیدار شدی و کلی  گریه کردی...
3 آذر 1390

پارک بازی

همه عمرم سلام قربونت برم با اون دستهای کوچیکت که از سرسره بالا و پایین می رفتی و  گاهی هم می افتدی . دیروز عزیز و خاله فایزه اومدن دنیال شما با هم رفتیم پارک .خیلی بازی کردی  ای بلا یه بار هم منو عزیز را گول زدی  بجای اینکه از این پله های کوچیک بری سریع رفتی از پله های بزرگ من مونده بودم چکار کنم عزیز هم همش داد می زد که هانی جان مواظب باش تو هم هی می خندیدی به من و عزیز  بعد یکی از بچه ها تو رو گذاشت لای پاهاش و با هم سر خوردین اومدین پایین  دیگه عزیز گفت بسه امکان داره یه اتفاق بد بیفته اومدیم خونه . این هم از ماجرای پارکت . ...
30 آبان 1390

پارک بازی

همه عمرم سلام قربونت برم با اون دستهای کوچیکت که از سرسره بالا و پایین می رفتی و گاهی هم می افتدی . دیروز عزیز و خاله فایزه اومدن دنیال شما با هم رفتیم پارک .خیلی بازی کردی ای بلا یه بار هم منو عزیز را گول زدی بجای اینکه از این پله های کوچیک بری سریع رفتی از پله های بزرگ من مونده بودم چکار کنم عزیز هم همش داد می زد که هانی جان مواظب باش تو هم هی می خندیدی به من و عزیز بعد یکی از بچه ها تو رو گذاشت لای پاهاش و با هم سر خوردین اومدین پایین دیگه عزیز گفت بسه امکان داره یه اتفاق بد بیفته اومدیم خونه . این هم از ماجرای پارکت . ...
30 آبان 1390

شیطونی

سلام به بهترین کسم  خب خیلی دیر آپ شدم ولی بدون که سرم شلوغ بود هفته خیلی شلوغی داشتیم ولی در کنار تو بودن چیزی حالیم نمی شه گلم.  خب تعریف کنم برات از هفته شلوغم : جمعه چهلمین روز  از دست دادن عزیز بود مراسم گرفته بودیم برای مراسم باید یه سری کارها انجام می شد که تمام وقت ما رو گرفته بود  و از اون طرف هوا هم خیلی بارونی هستش نمی تونم تو را با خودم ببرم بیرون و به خاطر شما مجبور بودم که خونه وایسم یا کس دیگه ای کارها رو انجام بده. خیلی شیطون شدی خیلی ! نمی دونم مهد رفتی اینجوری شدی یا نه اقتضای سنت ؟ خونه مادر جون بودیم انگار ورزش کردن را  یاد گرفتی به این حالت می زنی به پات می گی ١.٢.٣ بعد ر...
29 آبان 1390

شیطونی

سلام به بهترین کسم خب خیلی دیر آپ شدم ولی بدون که سرم شلوغ بود هفته خیلی شلوغی داشتیم ولی در کنار تو بودن چیزی حالیم نمی شه گلم. خب تعریف کنم برات از هفته شلوغم : جمعه چهلمین روز از دست دادن عزیز بود مراسم گرفته بودیم برای مراسم باید یه سری کارها انجام می شد که تمام وقت ما رو گرفته بود و از اون طرف هوا هم خیلی بارونی هستش نمی تونم تو را با خودم ببرم بیرون و به خاطر شما مجبور بودم که خونه وایسم یا کس دیگه ای کارها رو انجام بده. خیلی شیطون شدی خیلی!نمی دونم مهد رفتی اینجوری شدی یا نه اقتضای سنت ؟ خونه مادر جون بودیم انگار ورزش کردن را یاد گرفتی به این حالت می زنی به پات می گی ١.٢.٣ بعد راه می افتی و دوباره تکرار می کنی اصلا...
29 آبان 1390

عید غدیرت مبارک پسرم

   عید غدیر مبارک  عید غدیر عید مخصوص سادات هستش سادات به کسی می گن که سید باشه .جشن می گرن کوچه ها رو چراغونی می کنن محله را تمیز می کنن خلاصه اینکه همه با هم مهربونند مامان جون و بعد سادات عیدی می دن .این یه توضیح مختصره که می تونستم برات بگم و بنویسم .                       ...
25 آبان 1390

عید غدیرت مبارک پسرم

عید غدیر مبارک عید غدیر عید مخصوص سادات هستش سادات به کسی می گن که سید باشه .جشن می گرن کوچه ها رو چراغونی می کنن محله را تمیز می کنن خلاصه اینکه همه با هم مهربونند مامان جون و بعد سادات عیدی می دن .این یه توضیح مختصره که می تونستم برات بگم و بنویسم . ...
25 آبان 1390

خواستگاری دایی علی

نفسم صبح بخیر مثل همیشه سرکارم هستم برات می نویسم .دیروز مادرجون و آقاجون اومدن خونه ما موقع نهار بود ولی اونها نهارشون خورده بودن  به خاطر همین دیگه با ما غذا نخوردن .تو می خواستی بخوابی ولی با دیدن آقاجون دیگه نخوابیدی دیدم مادر جون مرددِ هی این دست و اون دست می کنه ؟ اشاره  کردم چیزی شده  بعد این که میوه آوردم بابا صدا زدم گفتم بیا جلوتر مادر جون کارت داره .بعد مادر جون با من من گفت با اجازه شما می خوایم بریم برای دایی علی خواستگاری . بابا گفت : به سلامتی ! مادر جون گفت دوست داریم شما هم تو این مراسم باشین بابا گفت من نمیام ولی اگه دخترتون دوست داره بیاد .منم گفتم حالا که چیزی نشد ما برای  مراسمات دیگه میایم خل...
25 آبان 1390