اولین روز مهد کودک
نازکم سلام امروز ساعت 8 شما رو بردم مهدکودک .پنجشنبه رفتم ثبت نامت کردم اخه مادر جون دیگه خسته شد آرتز دست و پا رو با هم داره هر چند خاله سحر هست کمکش می کنه ولی هر بار می رم می گه هانی خیلی سختم می کنه به کارهام نمی رسم بخاطر همین رفتم دنبال مهدکودک خیلی گشتم تا این مهدکودک پیدا کردم صبح تنها بودم وگرنه ازت عکس میندازم . انشاء اله فردا بیدار بودی ازت عکس می ندازم. یه سه ساعتی اونجا بودی و شاید بیشتر از بیست بار زنگ زدم هر بار گفتن که تو بغلشون نشستی پایین نمیای. ولی مامانی جون باید عادت بکنی اونجا بمونی .ساعت 11 گفتم خاله سحر بره ببرتت خونه الان زنگ زدم گفت داری می خوابی.دوستت دارم اینو یادم رفتم بگم ماشاء اله دیروز خیلی پس...
نویسنده :
مامان نیره
13:00