هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

اولین روز مهد کودک

نازکم سلام امروز ساعت 8 شما رو بردم مهدکودک .پنجشنبه رفتم ثبت نامت کردم اخه مادر جون دیگه خسته شد آرتز دست و پا رو با هم داره هر چند خاله سحر هست کمکش می کنه ولی هر بار می رم می گه هانی خیلی سختم می کنه به کارهام نمی رسم بخاطر همین رفتم دنبال مهدکودک خیلی گشتم تا این مهدکودک پیدا کردم صبح تنها بودم وگرنه ازت عکس میندازم . انشاء اله فردا بیدار بودی ازت عکس می ندازم. یه سه ساعتی اونجا بودی و شاید بیشتر از بیست بار زنگ زدم هر بار گفتن که تو بغلشون نشستی پایین نمیای. ولی مامانی جون باید عادت بکنی اونجا بمونی .ساعت 11 گفتم خاله سحر بره ببرتت خونه الان زنگ زدم گفت داری می خوابی.دوستت دارم اینو یادم رفتم بگم ماشاء اله دیروز خیلی پس...
1 آبان 1390

اولین انتخاب

عسلکم ،صبحت بخیر خوبی نازم ، خدای شکر  خدای شکر مامان جون تبت دیروز دیگه قطع شد خیلی خوشحال شدم انشاء اله که دیگه مریض نشی قربونت برم . ولی یه گله دیگه ازت بکنم بد لج شدی و لجباز همش می گی بغلت کنم و همه کارهام می مونه خوب چون مریضی منم رعایتو می کنم چیزی نمی گم .جمعه رفیتم سر خاک عزیز بابا کلی گریه کرد . خب بریم سر مطلب اولین انتخابت که واقعاً نمی دونم لیوان به این کوچکی رو توی ویترین بزرگ مغازه چه جوری دیدی ؟ برده بودتم دکتر اومدنی یه قسمتی از راه را  پیاده اومدم  بعد جلوی یکی از مغازه  لوازم خانگی وایستادم که چی داره تو  دست دراز کردی هی گفتی اون .اون  بعد از چند دقیقه متوجه شدم که لیوان رو انتخاب کردی&...
30 مهر 1390

اولین انتخاب

عسلکم ،صبحت بخیر خوبی نازم ، خدای شکر خدای شکر مامان جون تبت دیروز دیگه قطع شد خیلی خوشحال شدم انشاء اله که دیگه مریض نشی قربونت برم . ولی یه گله دیگه ازت بکنم بد لج شدی و لجباز همش می گی بغلت کنم و همه کارهام می مونه خوب چون مریضی منم رعایتو می کنم چیزی نمی گم .جمعه رفیتم سر خاک عزیز بابا کلی گریه کرد . خب بریم سر مطلب اولین انتخابت که واقعاً نمی دونم لیوان به این کوچکی رو توی ویترین بزرگ مغازه چه جوری دیدی ؟ برده بودتم دکتر اومدنی یه قسمتی از راه را پیاده اومدم بعد جلوی یکی از مغازه لوازم خانگی وایستادم که چی داره تو دست دراز کردی هی گفتی اون .اون بعد از چند دقیقه متوجه شدم که لیوان رو انتخاب کردی برات خریدم خیلی خوشحال شدی به حدی...
30 مهر 1390

روز کودک

عشق بابا و مامان روزت مبارک سر زدم به نی نی وبلاگ مسابقه روز کودک گذاشته بود می خواستم تو مسابقه شرکت کنم ولی اون روز اینقدر اداره شلوغ شد که اصلاً نتونستم  تو مسابقه شرکتت بدم منو ببخش هانی جان . تو خونه هم چون تازه اسباب کشی کردیم هنوز کامپیوتر را وصل نکردیم ولی با تمام این حرفها روزت مبارک خاطرات کودکی بهترین خاطرات مامان جون امیدوارم  کودکی پسرم گلم بهترین خاطرات باشه و همیشه از اونها به خوبی یاد کنی . امیدوارم که همیشه ایام تو شاد ببینم و همیشه سرزنده و خندان باشی شیرینی زندگیم . واقعاً تو شیرینی زندگی من و بابا هستی . عاشقانه دوست دارم . برای روز کودک برات ماشین خریدم امیدوارم که دوسش داشته باشی .    ...
28 مهر 1390

روز کودک

عشق بابا و مامان روزت مبارک سر زدم به نی نی وبلاگ مسابقه روز کودک گذاشته بود می خواستم تو مسابقه شرکت کنم ولی اون روز اینقدر اداره شلوغ شد که اصلاً نتونستم تو مسابقه شرکتت بدم منو ببخش هانی جان . تو خونه هم چون تازه اسباب کشی کردیم هنوز کامپیوتر را وصل نکردیم ولی با تمام این حرفها روزت مبارک خاطرات کودکی بهترین خاطرات مامان جون امیدوارم کودکی پسرم گلم بهترین خاطرات باشه و همیشه از اونها به خوبی یاد کنی . امیدوارم که همیشه ایام تو شاد ببینم و همیشه سرزنده و خندان باشی شیرینی زندگیم . واقعاً تو شیرینی زندگی من و بابا هستی . عاشقانه دوست دارم . برای روز کودک برات ماشین خریدم امیدوارم که دوسش داشته باشی . ...
28 مهر 1390

دلتنگی ام از مریضی ات

همه عمر سلام هنوز خوب نشدی گلم  دیگه نمی دونم چکار کنم خیلی دلم گرفته  دوست دارم گریه کنم هیچ وقت اینجوری مریض نشده بودی  ؟ صبح زنگ زدم به دکتر گفت باید دوباره ویزیت بشی تا آزمایش بنویسه؟ حیف که اداره هست اگه خونه بودم مطمئن باش گریه می کردم . واژه های باران نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ...
27 مهر 1390

دلتنگی ام از مریضی ات

همه عمر سلام هنوز خوب نشدی گلم دیگه نمی دونم چکار کنم خیلی دلم گرفته دوست دارم گریه کنم هیچ وقت اینجوری مریض نشده بودی ؟ صبح زنگ زدم به دکتر گفت باید دوباره ویزیت بشی تا آزمایش بنویسه؟ حیف که اداره هست اگه خونه بودم مطمئن باش گریه می کردم . واژه های باران نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ...
27 مهر 1390

ترس

شیرینی زندگی ام سلام امروز خیلی  ما رو ترسوندی .چند روزیه که مریضی تا حدی که شبها نمی خوابیدم تمام حواسمون به اینکه تبت بالا نره پیش دکترت بردم گفت سرما بدی خوردی ؟ چون برای مراسم عزیز مرخصی گرفته بودم دیگه نمی شد مرخصی گرفت بخاطر همین تو رو بردم پیش مادرجون .روز پنجشنبه بود زود تعطیل شدم که بیام تو رو ببرم خونه مادرجون داروها را بهت داده و تو هم گیج شدی برای خودت تاب می خوردی .حالا از اینجا خوب بخون که چکارها نکردی برای دقت دادن ما. رفتی از روی پله ها بری پایین دیدی کفش من اونجاست خواستی ببوشی نتونستی خودتو نگه داری با کله افتادی پایین و کلی گریه کردی . دایی علی تو اتاق داشت لباس عوض می کرد رفتی و دیدی و خواستی شلوار دربیاری که ...
26 مهر 1390

ترس

شیرینی زندگی ام سلام امروز خیلی ما رو ترسوندی .چند روزیه که مریضی تا حدی که شبها نمی خوابیدم تمام حواسمون به اینکه تبت بالا نره پیش دکترت بردم گفت سرما بدی خوردی ؟ چون برای مراسم عزیز مرخصی گرفته بودم دیگه نمی شد مرخصی گرفت بخاطر همین تو رو بردم پیش مادرجون .روز پنجشنبه بود زود تعطیل شدم که بیام تو رو ببرم خونه مادرجون داروها را بهت داده و تو هم گیج شدی برای خودت تاب می خوردی .حالا از اینجا خوب بخون که چکارها نکردی برای دقت دادن ما. رفتی از روی پله ها بری پایین دیدی کفش من اونجاست خواستی ببوشی نتونستی خودتو نگه داری با کله افتادی پایین و کلی گریه کردی . دایی علی تو اتاق داشت لباس عوض می کرد رفتی و دیدی و خواستی شلوار دربیاری که من ...
26 مهر 1390