هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

سال نو ، بهار نو

بهار زمستان کوله بار برفی اش را میبندد و زمین لباس عروس سفیدش را از تن در می اورد. هر گامی که زمستان بر میدارد پشت سرش ادم برفی ها ی چاق شروع به اب شدن میکنند و جای خود را به سبزه  های نوجوان و شاداب بهاری میبخشند. صدای شادی رود هنجره ی طبیعت را به صدا در می اورد و چشمان گریان اسمان از دور شدن زمستان قطره ای از اشک بلورین خود را یر روی شاخه های پرمهر درخت کوهستان پیر می اندازد و از شدت ناراحتی شروع به گریه ای ناپایدارمیکند. و گل های نوزاد صورتی رنگ کوچک زیر سایه ی مادران بلند قدشان میروند و با خیال اسوده میخوابند. خرس قهوه ای رنگ غار تنها از خواب چند روزه خویش بر میخیزد و با شادی روبه جنگل که از دور به شکل یاقوتی سب...
20 فروردين 1393

تکاپو

سلام به همه زندگیم به قول خودش عمرم و جیگرم و نازم و روحم و ولی عشقم نیست کلی می خندیم دیگه پسری داره بزرگ می شه و فقط این حرفاشه که بعضی وقتا شیرین زبونی می کنه .  این روزا هم مثل همه کسای دیگه تو فکر خونه تکونی و خرید سال جدید هستیم این هفته هانی مریض شد و مجبور شدیم نصف شبی بریم کلینیک و دکتر پنی سلین برای گل پسری تجویز کرد بماند که چقدر صحبت کردیم تا راضی شد آمپول بزنه ولی خوب بعد از آمپول واقعا حالش بهتر شده الانم داره دوران نقاهتو می گذرونه . اینم بگم زن عمو دوم فروردین زایمان داره یه پسر دیگه به خاندان قلی پور اضافه می شه .برنامه سفر داریم اگه برنامه ریزیمون خوب پیش بره حتما خاطراتشو می زارم البته با عکسای جدید از پسرمون ....
19 اسفند 1392

برف

سلام به  روزهای برفی گل پسرم  روزهایی که بس نشسته بودیم تو خونه از سرما. ولی خدایی خوب بود شکر نعمتهای خدا باید کرد این همه زیبایی وقتی وارد خیابون می شدی وای که چقدر قشنگ بودن درختا خیلی زیبا بود وقتی که تو جاده درختا ردیف و همه سفید پوش بودن و ما تو اون روزا منتظر خاله فاطمه بودیم تا از سفر کربلا برگرده که جمعه هم ولیمه و هم عروسیش. چقدر عزیز حرص خورد که هیچکس نمیاد ولی خدایی خدا خیلی مهربونه دو روز مونده چنان آفتابی شد که حتی برفا هم خجالت کشیدن آب شدن چه برسه به ما شکر نعمتش کنیم. از روزهای برفی بگم که شال و کلاه می کردیم فقط می رفتیم خونه عزیز و برمی گشتیم اداره تقریبا تق و لق بود مهد کودک پسری که حالشو بردن یک هفته تعط...
21 بهمن 1392

خوشحالم

سلام خوبی هانی جان مامانی این روزا من دقیقا این شکلیم آزاد و رها حس خوبیه خدای شکر امتحاناتم تموم  شد مهمتر از همه دانشگاه هم تموم شد وقتی بهت گفتم یکم نگاه کردی انگار داشتی حلاجی می کردم حرفمو که بغلم کردی بوسیدی گفتی چقدر خوبه که دیگه دانشگاه نمی ری دیگه از این بعد پیش من هستی و با هم می ریم شهربازی  بهش می گم هانی برای من خوشحال نشدی فقط برای شهربازی  بهم می گه آخه مامانی جون چی فرقی می کنه بعد روشو می کنه اون طرف خیلی بی تفاوت مشغول بازی میشه بهش نگه می کنم تو ذهنم حلاجی می کنم حرکات و حرفاشو اینکه همیشه اینقدر راحت کنار میاد با مسائلش همیشه اینقدر بی تفاوت میگذره خدای نکرده مشکلی براش پیش بیاد همین عکس العمل نشون ...
3 بهمن 1392

درگیرم

مامانی سلام خوبی این روزا خیلی درگیرم امتحانات شروع شده و همه هم پشته سر هم  دیگه خدای شکر آخرین ترمم برام دعا کن از همون دعایی که وقتی با گوشی بازی می کنم از خدا می خوای برنده بشم و بهم جایزه بده  قربونت برم برام دعا کن مامانی چند تا ازت کارهای شیرین و کارهای  دارم که میره واسه خاطرات خاطراتی که صد در صد یادمون می مونه   ناراحتم اخه دیگه هیچکس بهم سر نمی زنه در واقع به وبلاگ سر نمی زنه قدیما چقدر دوست داشتم ولی الان  شاید خودم مقصرم دیر به دیر میام نمی دونم ولی انشاء اله از این بعد زود به زود میام ...
24 دی 1392

یلدا و ........

سلام به پسر مامان خوفی ماجرای شب یلدا که مثل خودش بلند و درازه هفته پیش بابا حسین سه تا هندونه خریده بود یکی واسه عزیز خودمون،یکی واسه عزیز بابایی و یکی هم که مال خودمون سوالها سرازیر شد چرا هندونه خریده ؟مگه هوای گرمه ؟ حالا کی می خواد اینقدر هندونه بخوره ای بابا چاقلو و بادام می شیم که  تا براش توضیح دادم واسه شب یلدا هستش باید بریم خونه عزیز اونجا همه دور هم بخوریم  اول کلی خوشحال شد و بعد از هی سوال می پرسید شب یلدا کی میاد؟ چرا شب یلد نمی آد ؟  بعدش بهم گیر داده چرا ما بریم خونه عزیز مامانی تو همه غذا ها رو آماده کن همه رو دعوت کن بیان اینجا .می بینید تو رو خدا   بعد برای انیکه من ناراحت و عصبانی ن...
5 دی 1392

عکسای مهد کودک

سلام جوجه عشقم خوبی . هر چند خودت قبول نداری می گی نه من عشقتم هانی بابایی جوجه عشقته از نوزادیش این شعر براش می خوندم و جوابمو می داد اینکه قلب مامان کیه ، عمر مامان کیه، و .... تا اینکه بزرگتر شد و متوجه شد معناشو و دیگه وقتی به عشق مامانی می رسیدیم می گفت بابایی و حالا داره می زنه زیرش و داره بدقولی می کنه می گه هانی عشق مامانیه چکار کنیم قبول نمی کنه حالا مهدشود برای جوجه عشقم عکس انداخته و حالا چه عکسایی هم ببنید  این عکس مال زمانیه که یک سال و نیم داشت فکر کنم نزاشته بودم این عکسشو دوس دارم مثل مردا نشسته و زل زده به دوربین . تاکید می کنه بهم مامانی جون واسم اب عکس(قاب منظورشه)  بگیر عکسامو بزارم اونج...
2 آذر 1392

محرم و ...

سلام به حسین (ع) و اهل بیتتش علی اصغر ، سکینه و .... این روزا هوای شهرمون گرفته است مثل دل کوچیک سکینه و رقیه این روزا هوای شهر هوای خاصیه هوای محرم و ..... هانی من مثل همه بچه ها امسال فهمید محرم یعنی چی ؟حسین یعنی کی ؟شب تاسوعا بود که با هم رفته بودیم دکتر  من حالم زیاد خوش نبود بعد از ویزیت یه خورده تو خیابونا قدم زدیم هیئت ها دیدیم دسته ها دیدیم پرچم های قزمز و سبز و سیاهی که بود دیدیم که انگار برای هانی تازگی داشت پرسید مامانی چرا اینهمه پرچم ایرانو گذاشتند چرا آقاهه همش می گه حسین حسین حسین. از حرفش خندم گرفت ولی توی ذهن کلمات و واژه ها حلاجی کردم تا بتونم براش طوری توضیح بدم که بمونه تو دلش بمونه تو ذهنش که هر دفعه اسم حس...
2 آذر 1392

دیدار وبلاگی

سلام به همه زندگیم .خوبی مامانم خلاصه بعد مدتها طلسم ما هم شکست و موفق شدیم دوستامونو ببینیم و خیلی خوشحال شدیم از دیدنشون . دوباره از همینجا از مینای عزیز و یاسی مهربون تشکر می کنم که منو دعوت کردن برای یه دیدار و قرار وبلاگی . واقعا آدم از فردای خودش خبر نداره و اینکه یه روز بخوای از دنیای مجازی که نه کس می ببیند و نه کس شناسد بخوای دوست پیدا کنی که باهاشون در ارتباط باشی اینکه که می گن عصر ارتباطات و تکنولوژی همینه دیگه ما هم ثابت کردیم که آره تو همین عصریم. جونم بگه آره دیگه مینا و ساقی و یاسی و پارسا دیدیم توی پارک ماهک قرار گذاشتیم بچه ها سی خودشون و ما هم سی خودمون خوش گذشت به قول یاسی استرس دیدنشون واقعا سخت بود ای...
7 آبان 1392