هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

تولد دوباره

سلام جیگرم الهی بمیرم برات که اینقدر مریض می شی این مریضی لعنتی دیگه آبت کرد لاغر بودی که بدتر شی . جدای از اون اینقدر بالا و پایین می پری و اینقدر ورجه وجه می کنی که نگو وقتی مریض می شی ما هم مریضی روحی می گیریم . هنوز یک هفته از  تموم شدن انتی بیوتیکت نگذشته که دوباره مریض شدی اونم چه جور این قدر تبت شدید بود که با شورت و تاب می گشتی بی حال و بی رمق هانی که عاشق سی دی هاش بود حال نداشت برداره فقط می گفت مامان جون بزار بالا خوب شدم بعد نیگاه می کنم. الهی قربونت برم من خیلی حالت بد بود طوریکه شبش اصلا نخوابیدم  خیلی تب داشتی و هذیان می گفتی . مامانی سی دی آبی عمو پورنگ بزار بالا آتیش نگیره باشه خاب . بیشتر می ترسیدم صداش م...
9 بهمن 1391

برگشت مریضی و ...

سلام عسلکم .الهی قربونت برم که دوباره مریض شدی . این مدت که نبودم  چند تا دلیل داشتم  یکی اینکه واقعا درگیر این امتحاناتم  اینقدر که می خونم بازم انگار نه انگار  تو مغزم نمی ره که نمی ره . تا الان دو تاشون دادم اولی بدک نبود ولی دومی رو خوب دادم  دلیل دیگرش اینکه من تقربیا از درس خوندن خسته شدم میومدم نت ولی اینترنت قطع شده بود یه چند روزی اینترنت نداشتیم . تقریبا  دو هفته پیش بود که هانی من عالی عالی بود  طبق روال شام خورد و بعد میوه و بعد شیر و شب بخیر گفت و رفت خوابید ولی ساعت 2 نیمه شب با گریه بیدار شد اول فکر کردم  که خواب بد دیده هی نازش کردم و رو پام گذاشتم خوابید شاید نیم ساعتی  ط...
3 بهمن 1391

هنرنمایی مامانی

سلام به آشپز کوچولوی خودم . عسلکم مامانی هنرنمایی کردی چه جور در حد تیم ملی . البته اینم بگم ایده از یک نفر دیگه س   یه مدت احساس می کنم تو غذاهات تنوع نیست دوس داشتم یه تنوع حسابی به غذاهات بدم طبق معمول وب گردی و اینترنت به داد آدم می رسه .چند وقت پیش اتفاقی با یک وبلاگی به اسم لذا آشپزی آشنا شدم خیلی چیزهایی خوب یاد داده بود تقریبا با وبلاگ های فرق می کرد. یه دو و سه چیز ازش یاد گرفتم درست کردم . پسری من که خیلی خوشش اومد بابایی همینطور واقعا به عنوان یه عصرانه خوب و مقویه . حالا بفرمائید .کوکی میکری گل پسرم تو تزیین پسته به هم کمک کرد خیلی هم ذوق می کرد و می گفت من درست کردم. افراد جدید هم که می ...
7 دی 1391

بدون شرح

سلام غنچه زندگیم خوبی ؟ خوشی مامانی روز به روز بزرگتر و اقاتر  البته بعضی اوقات واقعا کفری  وای از دست این بچه ها دیوانه می کنن ادم  آخه ساعت 00/1 شب تازه یادش میاد گرسنه س یادش میاد دستشویی داره  نمی دنم چکار کنم یادش بره  و ترک کنه ای عادت بد رو .موندم توش  این یکی از دلایل کفری بودن اینم یه نمونه از اخمهای آقا هانی . من روزهای پنجشنبه تعطیلم البته یک هفته در میان . پنجشنبه که گذشت نوبت من بود خونه بودیم باهم  برخلاف پنجشنبه های دیگه اینبار تا ساعت 11 با هم خوابیدیم وای که چقدر نیاز بود .وقتی بیدار شدی بعد از خوردن داروت با هم صبحونه خوردیم  که همون موقع اذان می زد طبق عادت گذش...
5 دی 1391

بی خوابی و ماجراهای گل پسری

وای که از بی خوابی دارم می میرم و هانی تو انگار نه انگار . با امروز بیست و دو روزی میشه که گل پسری من شیر نخوره از وقتی که از شیر گرفتمش تمام تنظیمات برای خواب و استراحت و بازی و غذا خوردن و همه همه بهم خورده بعضی اوقات می گم بیکار بودی ولی بعد به حسناتش فکر می کنم اشکال نداره این هم روش و به قول خودم این هم می گذرد. بعدازظهرها اگه خسته باشه می خوابه نه باید بازی کنه تازگیا یاد گرفته خودشو پرت می کنه پایین و بعد می گه مامان بیا نیگاه کن غش کردم . تا چند دقیقه تکون نمی خوره حتی پلک هم نمی زنه . آخه نمی دونم این غش کردن  کی یاد گرفته اینم بگما سی دی عمو پورنگ نگاه می کنه توی یه قسمتش عمو پورنگ از ترس غش می کنه فکر کنم از...
26 آذر 1391

فراموشی

واقعا ببخش خیلی دیر میام مامانی یه وقت فکر نکنی که فکرت نیستم و تنبلم نه بخدا خیلی  وقت کم میارم اصلا نمی فهم که کی شب شده  تازگی هم  تو یاد گرفتی شب یعنی چی و روز یعنی .می فهم شب شده و تو با یه کوله سوال در مورد شب . اینکه افتاب کجا رفته و برق کجا رفته . وقتی ستاره و ماه باشن می فهمی که اره شب شد و می گی  شب شده مامانی آره الهی قربونت برم که این کلمه آره همیشه آخر جملات و حرفات هست با تاکید فراوان . هانی : ای مامانی آفتاب اومده ، آره روز شده  ولی می گه آفتاب دوس ندارم  می گم چرا  دست رو صورتش می زاره می گه میسوزه الهی فدات بشم. یادمه چند وقت پیش وقتی ازم پرسیدی  ؟ برق کجا...
19 آذر 1391

سفرمون به سرعین اردبیل

سلام عسکم دوباره مسافرت چی بکینم ما کارمندا از این روزهای تعطیلیه می تونیم به نحو احسن استفاده کنیم  این چند که تعطیل بود برنامه ریزی کردیم برای سرعین اردبیل . جاتون خالی خوش گذشت پسری من اصلا اذیتم نکرد جزء یه چند مورد که نمی دونم چرا  زمانی که  اونها رو می دید  همچنین واکنشی نشون می داد باعث ناراحتی و خجالت من  و باباش می شد و گیج شدنمون . این سری از همسفرهامون بگم  خاله پروین و عمو هرمز و حنانه و پریا و خواهر عمو هرمز با بچه هاش بود به اسم مریم ، ریحانه و مجتبی  . این دخترخانونها و آقا پسر بزرگ بودن ولی هانی با دیدنشون اول تا ده دقیقه خجالتی حتی زمانی که گرسنه اش بود شیر نخورد بعد ...
6 آذر 1391