هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

عکس های آتلیه

بعد از شاید یک سال و اندی موفق شدم عکس ها بگیرم . نه اینکه تنبل باشم نه  اگر هم رفتم گرفتم فقط به این خاطر بود که بیچاره مرده اینقدر زنگ زده بود هر بار یه دلیلی داشتم برای نرفتن  دیگه اینبار خجالت کشیدم رفتم گرفتم .  تو این عکسها نه ماهه بودی هانی جونم .روز عروسی خاله مریم رفتیه بودیم آتلیه عکس ها همهشون خوب بودند و راضی بودم .  خیلی جالبه اصلاً نموندی تا ازت عکس خوب بندازم ولی  الان نگاه می کنم به عکسها می بینم  لبخند روی لبات هست با اینکه واقعا  دردسر کشیدم باهات با مدل موم و آرایشم .انشاء اله که همیشه لبخند رو لبانت باشه ناز پسری پریشب کتاب قصه آوردم تا با هم کمی کار کنیم دیدم ای بابا تو بهتر ا...
7 خرداد 1391

پسرم دو ساله شد.

همه عمرم ،همه زندگی ام مممممممممممممممممممممممم عاشقتممممممممممممممممممم بعد از زایمان بود که دیوانه وار دیوانه ات شدم  ، عاشقانه عشق کردم با تو با تمام  دردهایم با تمام حسی که داشتم با تمام گریه هایت با تمام خنده هایت ، حال کردم با تمام حالتهای قشنگت ، حس کردم تمام احساس  مادری را ، به تن خریدم تمام  وجودت را در وجودمممممممممممممممممممممممم. تمام هستی من و حسین ، تمام عشق منو و حسین ، تمام زندگی منو و حسین ، تمام بود و نبود منو و حسین ، تمام  لحظه های  منو و حسین ، تمام روح ، وجود، جان منو حسین تولدت مبارک     فقط اومدم بهت تبریک بگم و برم چون خیلی کارم دارم مامانی ...
4 خرداد 1391

شیطنتهای عسلم

خوبی ؟ خوشی این چند روز پیدا نبودم طبق معمول هانی جون مریض شده بودی .پنجشنبه وقتی از دانشگاه اومدم  خیلی خسته بودم تو هم تا ساعت 30/7 خوابیده بودی شاد و سرحال رفتیم خونه مادر جونیا  کلی با بچه بازی کردی و دوس نداشتی بیایی .موقع اومدن هم کلی گریه کردی می گفتی نیا نیا ؟ یعنی نریم رفتیم خونه ما دو تا خسته و بی حال  ساعت 12 خواستیم بخوابیم ولی تو خوابت نمی برد کلی گریه کردی الکی لج گرفتی  دیدم بدنت داغه و این لجبازیت بیهوده بودهاستامیفون بهت دادم و دیفن هیدارمین  صبح بیدار شدی  چشمات کثیف شده بودند و کلی گوشه چشمت آلوده .دیگه قطره چشم گرفتم و این چند روز اونو استفاده کردیم خدای شکر امروز دارم می نویسم تو خو...
31 ارديبهشت 1391

محبت مادری

سلام غنچه نوشکوفه من .خوبی ؟ خوشی؟ همیشه شاد ببینمت روز مادر و روز  زن امسال  سومین سالی که این عنوان را گرفتم  امیدوارم که شایسته اش باشم و اینقدر برای راحتی و آسایشت  بجنگم بعد وقتی بزرگ شی ازت بشنوم بگی بهترین مامان دنیا هستی. شاید تا قبل از بدنیا اومدنت حس مادری نداشتم یادم میاد وقتی کسی بهم می گفت بزار خودت مادر بشی اونوقت می فهمی چی می گم ؟می فهمی مادر بودن یعنی چی؟ می فهمی که دلشوره یعنی چی؟می فهمی که  نرفتن خار به دست و پا بچه یعنی چی ؟و خیلی چیزهای دیگههههههههههههههه حالا من همه این یعنی چی ها با بدنیا اومدنت تو همون ساعت های اولیه زایمانم فهمیدم .فهمیدم وقتی که شیر نمی خوردی .وقتی که گریه می...
24 ارديبهشت 1391

مادر

مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد. مادر! تو جانانه جام بلای ما را نوشیدی و لباس رنج و محنت ما را پوشیدی، اینک، حریر محبت فرزندانت را بپوش و شربت شهد عشق آنان را بنوش. مادرم، در گرامی داشت روزت زیبات...
23 ارديبهشت 1391

پسر ورزشکارم

یه سلام ورزشکاری به پسر ورزشکارم قربونت برم  این لباس ها خاله فایزه  پارسال برای تولدت خریده بود ولی خب اون موقع شما کوچولو بودین اندازتون نمی شد .پریشبا داشتم لباسهای زمستونی را جمع کردم دیدمشون صدات کردم کلی ذوق کردی .گفتی من هانی ؟یعنی برای منه برای هانی . گفتم آرم خاله فایزه برات خریده .قربون پسر با محبتم برم من که همش می گفت مرسی مرسی خب بابا حسین پرسپولیسی  ببینم شما چه رنگی هستی فعلا  که بیشتر قرمز داری. اینم عکسات  بقیه تو ادامه مطلب ببینیدددددددددددددددددددد اینم یه مدل عکس گرفته . گل پسری رفته تو ساک لباسها نشسته حالا می خنده اینم یه نما از بالا دیگه خسته ...
14 ارديبهشت 1391

در هم و برهم

سلام مامانی تا 28 فروردین خوشحال بودم که پسری من خوبه خدای شکر  مریضی سراغش نیومده نمی دونم خودم چشم کردم یا نه ؟ بعداز ظهر با خاله پروین هماهنگ کردم و رفتیم پارک شهر بازی .خیلی عالی بود خیلی بهمون خوش گذشت  وسایلهای برقی که مناسب سن شما سوار شدی و البته قطار همه با هم سوار شدیم  وقتی به تاریکی تونل رسیدیم قیافت دیدنی بود چشمات درشت شده بود و متعجب نگه می کردی پریا هم همش دادمی زد من برای اینکه تو نترسیدی همش دادمی زدم و تشویق می کردم به داد و دست زدن ولی تو خیلی متعجب شده بودی هیچ عکس العملی از خودت نشون نمی دادی .بعد رفتیم اون قشمت پارک که بیشتر فضای سبزه یه ده دقیقه سرسره بازی کردین تو و پریا بعد برگشتیم خونه . بهرحال ...
10 ارديبهشت 1391

رفتن هانی جونم به آرایشگاه

چشم و دلم .هانی گلم قند نباتم  خوبی دیروز برات نوبت گرفتم تا ببرمت آرایشگاه .وقتی از  اداره رسیدیم خونه شما خواب بودی  نهار خوردیم خواستیم بخوابیم حضرت آقا بیدار شدِِِی وقتی بیدار شی همه برپایم  دیگه نه من تونستم بخوام نه بابایی چون همش از سر من می پریدی سر بابا و یا برعکس این کار می کردی .دیگه بابا گفت نه ما بخوابیم و نه این پسره لوس . دوش گرفتیم ساعت ٥ راه افتیم رفتیم جلوی در آرایشگاه یه تن آقایی لباس موش موشی پوشیده بودن این شد زمینه ترست که نیایی تو خلاصه موش موشی رفت کنار  شما افتخار دادین رفتیم تو مثل دفعه پیش تا مرد عنکبوتی رو دیدی ترسیدی و عقب عقب اومدی بیچاره خانمه  برداشتش برد یه اتاق دیگه ولی...
28 فروردين 1391

خواب لذت بخش

همه آرامشم ، همه بند بند وجودم خوبی؟ دیشب وقتی تو خوابت نمی گرفتو و من خسته بودم خسته که نه  از وقتی مریض شدم بعد از اون دوست دارم همش بخوام هر چه قدر هم می خوابم سیر نمی شم نمی دونم چرا  .تو تا ساعت هفت غروب خوابیده بودی به خاطر همین دیگه خوابت نمی اومد رفتی اتاقت کلی با اسباب  بازیهات بازی کردی و دوباره اومدی شیر خوردی دوباره رفتی می گفتی مامان تو بیا .می گفتم من خوابم می یاد می اومدی یه نوازشم می کردی  می رفتی .قربونت برم . نمی دونم ساعت چند بود ساعت 1 یا 2 خلاصه کلی کلنجار با من و خودت و بابا خوابیدی  صبح هم ساعت 6 وقتی گوشیم به صدا درآمد تو هم تقریبا بیدار شدی سریع گوشی خاموش کردم  صدام کردی دستاتو د...
27 فروردين 1391