هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

تولد دوباره

سلام جیگرم الهی بمیرم برات که اینقدر مریض می شی این مریضی لعنتی دیگه آبت کرد لاغر بودی که بدتر شی . جدای از اون اینقدر بالا و پایین می پری و اینقدر ورجه وجه می کنی که نگو وقتی مریض می شی ما هم مریضی روحی می گیریم . هنوز یک هفته از  تموم شدن انتی بیوتیکت نگذشته که دوباره مریض شدی اونم چه جور این قدر تبت شدید بود که با شورت و تاب می گشتی بی حال و بی رمق هانی که عاشق سی دی هاش بود حال نداشت برداره فقط می گفت مامان جون بزار بالا خوب شدم بعد نیگاه می کنم. الهی قربونت برم من خیلی حالت بد بود طوریکه شبش اصلا نخوابیدم  خیلی تب داشتی و هذیان می گفتی . مامانی سی دی آبی عمو پورنگ بزار بالا آتیش نگیره باشه خاب . بیشتر می ترسیدم صداش م...
9 بهمن 1391

برگشت مریضی و ...

سلام عسلکم .الهی قربونت برم که دوباره مریض شدی . این مدت که نبودم  چند تا دلیل داشتم  یکی اینکه واقعا درگیر این امتحاناتم  اینقدر که می خونم بازم انگار نه انگار  تو مغزم نمی ره که نمی ره . تا الان دو تاشون دادم اولی بدک نبود ولی دومی رو خوب دادم  دلیل دیگرش اینکه من تقربیا از درس خوندن خسته شدم میومدم نت ولی اینترنت قطع شده بود یه چند روزی اینترنت نداشتیم . تقریبا  دو هفته پیش بود که هانی من عالی عالی بود  طبق روال شام خورد و بعد میوه و بعد شیر و شب بخیر گفت و رفت خوابید ولی ساعت 2 نیمه شب با گریه بیدار شد اول فکر کردم  که خواب بد دیده هی نازش کردم و رو پام گذاشتم خوابید شاید نیم ساعتی  ط...
3 بهمن 1391

هنرنمایی مامانی

سلام به آشپز کوچولوی خودم . عسلکم مامانی هنرنمایی کردی چه جور در حد تیم ملی . البته اینم بگم ایده از یک نفر دیگه س   یه مدت احساس می کنم تو غذاهات تنوع نیست دوس داشتم یه تنوع حسابی به غذاهات بدم طبق معمول وب گردی و اینترنت به داد آدم می رسه .چند وقت پیش اتفاقی با یک وبلاگی به اسم لذا آشپزی آشنا شدم خیلی چیزهایی خوب یاد داده بود تقریبا با وبلاگ های فرق می کرد. یه دو و سه چیز ازش یاد گرفتم درست کردم . پسری من که خیلی خوشش اومد بابایی همینطور واقعا به عنوان یه عصرانه خوب و مقویه . حالا بفرمائید .کوکی میکری گل پسرم تو تزیین پسته به هم کمک کرد خیلی هم ذوق می کرد و می گفت من درست کردم. افراد جدید هم که می ...
7 دی 1391

بدون شرح

سلام غنچه زندگیم خوبی ؟ خوشی مامانی روز به روز بزرگتر و اقاتر  البته بعضی اوقات واقعا کفری  وای از دست این بچه ها دیوانه می کنن ادم  آخه ساعت 00/1 شب تازه یادش میاد گرسنه س یادش میاد دستشویی داره  نمی دنم چکار کنم یادش بره  و ترک کنه ای عادت بد رو .موندم توش  این یکی از دلایل کفری بودن اینم یه نمونه از اخمهای آقا هانی . من روزهای پنجشنبه تعطیلم البته یک هفته در میان . پنجشنبه که گذشت نوبت من بود خونه بودیم باهم  برخلاف پنجشنبه های دیگه اینبار تا ساعت 11 با هم خوابیدیم وای که چقدر نیاز بود .وقتی بیدار شدی بعد از خوردن داروت با هم صبحونه خوردیم  که همون موقع اذان می زد طبق عادت گذش...
5 دی 1391

بی خوابی و ماجراهای گل پسری

وای که از بی خوابی دارم می میرم و هانی تو انگار نه انگار . با امروز بیست و دو روزی میشه که گل پسری من شیر نخوره از وقتی که از شیر گرفتمش تمام تنظیمات برای خواب و استراحت و بازی و غذا خوردن و همه همه بهم خورده بعضی اوقات می گم بیکار بودی ولی بعد به حسناتش فکر می کنم اشکال نداره این هم روش و به قول خودم این هم می گذرد. بعدازظهرها اگه خسته باشه می خوابه نه باید بازی کنه تازگیا یاد گرفته خودشو پرت می کنه پایین و بعد می گه مامان بیا نیگاه کن غش کردم . تا چند دقیقه تکون نمی خوره حتی پلک هم نمی زنه . آخه نمی دونم این غش کردن  کی یاد گرفته اینم بگما سی دی عمو پورنگ نگاه می کنه توی یه قسمتش عمو پورنگ از ترس غش می کنه فکر کنم از...
26 آذر 1391

فراموشی

واقعا ببخش خیلی دیر میام مامانی یه وقت فکر نکنی که فکرت نیستم و تنبلم نه بخدا خیلی  وقت کم میارم اصلا نمی فهم که کی شب شده  تازگی هم  تو یاد گرفتی شب یعنی چی و روز یعنی .می فهم شب شده و تو با یه کوله سوال در مورد شب . اینکه افتاب کجا رفته و برق کجا رفته . وقتی ستاره و ماه باشن می فهمی که اره شب شد و می گی  شب شده مامانی آره الهی قربونت برم که این کلمه آره همیشه آخر جملات و حرفات هست با تاکید فراوان . هانی : ای مامانی آفتاب اومده ، آره روز شده  ولی می گه آفتاب دوس ندارم  می گم چرا  دست رو صورتش می زاره می گه میسوزه الهی فدات بشم. یادمه چند وقت پیش وقتی ازم پرسیدی  ؟ برق کجا...
19 آذر 1391

سفرمون به سرعین اردبیل

سلام عسکم دوباره مسافرت چی بکینم ما کارمندا از این روزهای تعطیلیه می تونیم به نحو احسن استفاده کنیم  این چند که تعطیل بود برنامه ریزی کردیم برای سرعین اردبیل . جاتون خالی خوش گذشت پسری من اصلا اذیتم نکرد جزء یه چند مورد که نمی دونم چرا  زمانی که  اونها رو می دید  همچنین واکنشی نشون می داد باعث ناراحتی و خجالت من  و باباش می شد و گیج شدنمون . این سری از همسفرهامون بگم  خاله پروین و عمو هرمز و حنانه و پریا و خواهر عمو هرمز با بچه هاش بود به اسم مریم ، ریحانه و مجتبی  . این دخترخانونها و آقا پسر بزرگ بودن ولی هانی با دیدنشون اول تا ده دقیقه خجالتی حتی زمانی که گرسنه اش بود شیر نخورد بعد ...
6 آذر 1391

بله برن خاله فایزه

سلام عسلی من .خوبی ! خوشی این یه مدت اینترنت مشکل داشت و یه چند روزی می شد که قطع بود  الانم که هست خیلی کنده چند روزیه می خوام عکسا آپلود کنم نمی شه  تا اینکه امروز همکارم تقریبا درسش کرده  می بینید که عکسها باید با حجم خیلی پایین باشن. بخاطر همین بود نتوستم پست جدید بزارم. روز جمعه بله برن خاله فایزه بود خوب بود .نمی خوام در موردش زیاد توضیح بدم ولی یه سری عکس ازت انداختم می زارم برات.   اینقدر اذیتم کردی مجبور شدم بزارمت بالا بشینی مشغول تلفن زدن باشی. قربون پسر با محبتم برم که واقعا مهدی رو دوست داره  ولش نمی کنه همش  باید بغلش کنه و بوسش بکنه . الهی مادر فدات بشه با این...
6 آذر 1391

پایان پروژه عظیم شیر گرفتن

همه عشقم سلام خوبی الهی قربونت برم که با مامانی همراهی کردی . یادمه وقتی بدنیا اومد برای اولین بار خواستم شیر بدم چقدر ناراحت بودم که می خوره یا نه ؟ چقدر دلواپس بودم اون سه روزی که شیر نداشتم  البته داشتم کم بود  و هانی نمی تونست مک بزنه آخه هنوز بلد نبود و چقدر سعی کردم چقدر تلاش کردم که یاد بگیره و نشد می دوشیدم و تو شیشه شیر می دادم و یعد از یک ماه یاد گرفت که خودش بخوره و مستقل شد تو خوردن شیر تا جایی که از یادش نمی رفت با رقص می اومد سراغمو  هی هی جیجی جیجی می گفت و چقدر هم لذت بخش بود شیر دادن و نگاه کردن به صورتش و برانداز کردن قد و قامتش و چقدر شیرین بود زمانی که شیرمی خورده صداهای عجیب و قریب و بزرگتر که شده بو...
6 آذر 1391

خبرهای درهم و برهم

همۀ دلخوشیم سلام .خوبی همیشه وقتی شروع به نوشتن که می کنم به این فکر می کنم که  چند سالته که داری می خونی به اون درک رسیدی که  بدونی منظورم و یا هدفم از کارایی که می کنم و یا به قولی تنبیهاتی که برات در نظر می گیرم به خاطر چی هست و  چرا؟ هفته  پیش سه شنبه دوباره با خاله پروین هماهنگ کردم رفتیم سینما .اینبار فیلم اختاپوس رفتیم فیلمش قشنگ بود  کاملا موزیکال  هانی منم که کاملا میخکوب فیلم شده بود اول فیلم  همزمان با آهو وحشت زده شده و از جاش پرید . خدای شکر اذیت نکرد و نشست فیلمو نگاه کرد فقط ده دقیقه آخرش همش می گفتم خسته شده بلیم خونه ، حنانه بلیم ، پریا بلیم من خسته شدم  هر جور بود سرگرمش کر...
28 آبان 1391